آن طرف كوچه
- توضیحات
- دسته: داستان کوتاه
- بازدید: 348
گفت : «مي ... مي خوري مـ ... مـ ... محبوبه ؟»
كيسهي پفك را گرفت جلوم . گفتم : «بچه شدي تو هم ؟» . دستش را عقب كشيد . يك سال مي شد كه عروسي كرده بوديم . از روي مبل بلند شد . قد بلند بود و لاغر . رفت كنار پنجره و پرده كركره را بالا داد . نور ، هجوم آورد توي هال . تلويزيون روشن بود . گفت : «تا ... تا ... تازه اومـ ... مدن ؟ » .
نگاهش به پايين بود . به خانهي ويلايي آن طرف كوچه انگار . چند ماهي بود كه خالي بود . گفتم : «دو سه روزي مي شه . تو ماموريت بودي» . توي يك شركت ساختماني كار مي كرد . از كيسهي پفكي كه دستش گرفته بود ، يكي برداشت : «چند نـ ... نفرن؟ » .
بلند شدم و رفتم كنارش . گفتم : «سه نفر» .
گفت : «هـ ... هـ ... همين حالاش كه سـ ... سه نفرن»
دختر و پسر كوچكي توي حياط ، لاي درختهاي خانهي ويلايي دنبال هم ميدويدند. گفتم :« اينا كه دوتان» .
ابروهاي كلفتش را بالا داد و با انگشت اشاره كرد : «نيگا ، اين يـ ... يك ، اين د...دو ، اينم
سـ ... سـ .... سه » .
دست هام را روي سكوي پنجره گذاشتم . بازويم را گرفت و كنارم كشيد : «كـ ... كنار بيا
خـ ... خره مي بيننت » .
روبرومان ، پشت شيشه هاي قدي خانهي ويلايي ايستاده بود . تاپ قرمز تنش بود و دامن گلدار سفيد پايش . رفته بود بالاي چهارپايه و شيشه را از داخل دستمال ميكشيد.
گفت :«با شوهرش مي ... مي ... ميشن چـ ... چهار تا » .
گرمم شده بود . از كنار مبل و تلويزيون گذشتم و رفتم توي آشپزخانه . گفتم : «نداره».
بالا تنه اش را از پشت پيشخوان مي ديدم . خودش را مثل بچه ها پشت ستون كنار پنجره قايم كرده بود . گفت : «تـ ... تو از كجا مي ... مي دوني؟» .
كولر را روشن كردم . يك استكان از جاظرفي برداشتم :«چايي كه نمي خوري؟». چيزي نگفت . تيشرت مشكي اش تنش بود . چاي ريختم . گفتم :«خودتو نمال به ديوار ، گچي مي شي » . كمي از ستون فاصله گرفت .
«ديروز كه رفته بودم خريد ، ديدمش . با هم برگشتيم».
يك دانه پفك توي دهانش گذاشت : «خب ؟ » . وقتي گير مي داد به چيزي ولكن نبود . استكان چاي را برداشتم و از آشپزخانه بيرون آمدم : «هيچي ، زن خوبيه ، ميگفت شوهرش دو سال پيش مرده ». نشستم روي مبل . باد كولر مي زد به صورتم . تلويزيون چيزي نداشت . كنترل را برداشتم و خاموشش كردم . كنار پنجره ، سيخ ايستاده بود .
«نميياي بشيني ؟» .
كيسهي خالي پفك را از پنجره انداخت بيرون . از توي قندان يك قند برداشتم و گفتم: «امروز بريم خونه مامان اينا؟» .
نشست كنارم : «نه مـ ... محبوبه خيلي خـ ...خـ ... خستم» .
يك قلپ چاي خوردم :«تو هم كه يا نيستي ، يا خسته اي» . خم شد طرفم و خواست پيشاني ام را ببوسد . ريش هاش پوستم را اذيت مي كرد . خودم را عقب كشيدم :«چاييم ريخت ...» . بلند شد و رفت توي اتاق خواب :«ما...ماشاا... د...د...دو تا بچه».
گفتم :«حسوديت مي شه ؟» .
صداش از اتاق خواب آمد :«بـ ... بـ ... به شوهرش؟»
داد زدم : «حرف دهنتو بفهم » . از اتاق بيرون آمد . دستش به شلوارش بود . شلوارش را بالا كشيد :«مـ ... مـ ... مگه من چـ ... چي گفتم؟» .
به پنجره نگاه كردم : «حرف مفت مي زني ديگه ؛ همة زحمتش با منه » .
كمربندش را سفت كرد و گفت :«مي گي چـي ... چيكار كنم؟ مـي ... مي خواي خـ ... خودم جات ... ؟ » .
بلند شدم و رفتم كنار پنجره :«خفه شو حامد» . حالم خوب نبود . احمق فقط فكر خودش بود . داد زد : «يـ ... يـ ... يعني تو ا... ا... از اون ... از اون ...» .
زن هنوز داشت دستمال مي كشيد . به پايين شيشه رسيده بود . بچه ها پيدا نبودند . گفتم :«آره ، كمترم . خيلي ناراحتي ؟ » . چيزي به ديوار هال خورد . شيشهي عطرش را كوبيده بود به ديوار. دستهاش را مثل ديوانه ها توي هوا تكان داد : «آره لعنتي ، ناراحتم.مي فهمي لامصب ؟ ناراحتم ».
به روي خودم نياوردم . دستهام را به سينه زدم و گفتم :«هر وقت فرچه ات به بند
كـ ... كـ ... كونت رسيد اونوقت بچه بچه راه بنداز » .
صورتش سرخ شده بود . نفس نفس مي زد . رفت سمت در . كفشهاش را از روي جاكفشي برداشت : «من مي رم خير سرم قدم بزنم » .
خيلي وقت بود صداش را اينقدر روان نشنيده بودم . پوزخندي زدم و گفتم : «خوش اومدي ».
در را محكم بست . مي دانستم شب نشده منت كشي مي كند . پنجره را باز كردم . صداي پاهاش را كه انگار پله ها را دو تا يكي مي رفت پايين ، مي شنيدم . بوي عطر داشت خفه ام مي كرد . توي كوچه پيدا شد . ايستاد وسط كوچه و به بالا نگاه كرد . خودم را كنار كشيدم و پشت ستون قايم شدم . سرش را تكان داد و رفت زير ساختمان . گريه ام گرفته بود . پرده كركره را پايين دادم . زن لعنتي روبرو ديگر نبود . از روي خورده شيشه ها پريدم و نشستم روي مبل . دماغم را بالا كشيدم . تلويزيون را روشن كردم :«يك مرد كلاه به سر روي يك گاو زخمي نشسته بود و با گاو به اين طرف و آن طرف مي پريد».
كليد را انداخت به در و وارد شد . سرم را سمت پنجره برگرداندم . با كفش آمد و ايستاد روبروم . گردنش را ماليد و گفت :«چيزي نـ ... نـ ... نمي خواي و...واسه خونه ؟»
نظرات (2)