آن طرف كوچه

گفت : «مي ... مي خوري مـ ... مـ ... محبوبه ؟»

كيسه‌ي پفك را گرفت جلوم . گفتم : «بچه شدي تو هم ؟» . دستش را عقب كشيد . يك سال مي شد كه عروسي كرده بوديم . از روي مبل بلند شد . قد بلند بود و لاغر . رفت كنار پنجره و پرده كركره را بالا داد . نور ، هجوم آورد توي هال . تلويزيون روشن بود . گفت : «تا ... تا ... تازه اومـ ... مدن ؟ » .

نگاهش به پايين بود . به خانه‌ي ويلايي آن طرف كوچه انگار . چند ماهي بود كه خالي بود . گفتم : «دو سه روزي مي شه . تو ماموريت بودي» . توي يك شركت ساختماني كار مي كرد . از كيسه‌ي پفكي كه دستش گرفته بود ، يكي برداشت : «چند نـ ... نفرن؟ » .

بلند شدم و رفتم كنارش . گفتم : «سه نفر» .

گفت : «هـ ... هـ ... همين حالاش كه سـ ... سه نفرن»

دختر و پسر كوچكي توي حياط ، لاي درخت‌هاي خانه‌ي ويلايي دنبال هم مي‌دويدند. گفتم :« اينا كه دوتان» .

ابروهاي كلفتش را بالا داد و با انگشت اشاره كرد : «نيگا ، اين يـ ... يك ، اين د...دو ، اينم

سـ ... سـ .... سه » .

دست هام را روي سكوي پنجره گذاشتم . بازويم را گرفت و كنارم كشيد : «كـ ... كنار بيا

خـ ... خره مي بيننت » .

روبرومان ، پشت شيشه هاي قدي خانه‌ي ويلايي ايستاده بود . تاپ قرمز تنش بود و دامن گلدار سفيد پايش . رفته بود بالاي چهارپايه و شيشه را از داخل دستمال مي‌كشيد.

گفت :«با شوهرش مي ... مي ... ميشن چـ ... چهار تا » .

گرمم شده بود . از كنار مبل و تلويزيون گذشتم و رفتم توي آشپزخانه . گفتم : «نداره».

بالا تنه اش را از پشت پيشخوان مي ديدم . خودش را مثل بچه ها پشت ستون كنار پنجره قايم كرده بود . گفت : «تـ ... تو از كجا مي ... مي دوني؟» .

كولر را روشن كردم . يك استكان از جاظرفي برداشتم :«چايي كه نمي خوري؟». چيزي نگفت . تي‌شرت مشكي اش تنش بود . چاي ريختم . گفتم :«خودتو نمال به ديوار ، گچي مي شي » . كمي از ستون فاصله گرفت .

«ديروز كه رفته بودم خريد ، ديدمش . با هم برگشتيم».

يك دانه پفك توي دهانش گذاشت : «خب ؟ » . وقتي گير مي داد به چيزي ول‌كن نبود . استكان چاي را برداشتم و از آشپزخانه بيرون آمدم : «هيچي ، زن خوبيه ، مي‌گفت شوهرش دو سال پيش مرده ». نشستم روي مبل . باد كولر مي زد به صورتم . تلويزيون چيزي نداشت . كنترل را برداشتم و خاموشش كردم . كنار پنجره ، سيخ ايستاده بود .

«نمي‌ياي بشيني ؟» .

كيسه‌ي خالي پفك را از پنجره انداخت بيرون . از توي قندان يك قند برداشتم و گفتم: «امروز بريم خونه مامان اينا؟» .

نشست كنارم : «نه مـ ... محبوبه خيلي خـ ...خـ ... خستم» .

يك قلپ چاي خوردم :«تو هم كه يا نيستي ، يا خسته اي» . خم شد طرفم و خواست پيشاني ام را ببوسد . ريش هاش پوستم را اذيت مي كرد . خودم را عقب كشيدم :«چاييم ريخت ...» . بلند شد و رفت توي اتاق خواب :«ما...ماشاا... د...د...دو تا بچه».

گفتم :«حسوديت مي شه ؟» .

صداش از اتاق خواب آمد :«بـ ... بـ ... به شوهرش؟»

داد زدم : «حرف دهنتو بفهم » . از اتاق بيرون آمد . دستش به شلوارش بود . شلوارش را بالا كشيد :«مـ ... مـ ... مگه من چـ ... چي گفتم؟» .

به پنجره نگاه كردم : «حرف مفت مي زني ديگه ؛ همة زحمتش با منه » .

كمربندش را سفت كرد و گفت :«مي گي چـي ... چيكار كنم؟ مـي ... مي خواي خـ ... خودم جات ... ؟ » .

بلند شدم و رفتم كنار پنجره :«خفه شو حامد» . حالم خوب نبود . احمق فقط فكر خودش بود . داد زد : «يـ ... يـ ... يعني تو ا... ا... از اون ... از اون ...» .

زن هنوز داشت دستمال مي كشيد . به پايين شيشه رسيده بود . بچه ها پيدا نبودند . گفتم :«آره ، كمترم . خيلي ناراحتي ؟ » . چيزي به ديوار هال خورد . شيشه‌ي عطرش را كوبيده بود به ديوار. دست‌هاش را مثل ديوانه ها توي هوا تكان داد : «آره لعنتي ، ناراحتم.مي فهمي لامصب ؟ ناراحتم ».

به روي خودم نياوردم . دست‌هام را به سينه زدم و گفتم :«هر وقت فرچه ات به بند

كـ ... كـ ... كونت رسيد اونوقت بچه بچه راه بنداز » .

صورتش سرخ شده بود . نفس نفس مي زد . رفت سمت در . كفش‌هاش را از روي جاكفشي برداشت : «من مي رم خير سرم قدم بزنم » .

خيلي وقت بود صداش را اينقدر روان نشنيده بودم . پوزخندي زدم و گفتم : «خوش اومدي ».

در را محكم بست . مي دانستم شب نشده منت كشي مي كند . پنجره را باز كردم . صداي پاهاش را كه انگار پله ها را دو تا يكي مي رفت پايين ، مي شنيدم . بوي عطر داشت خفه ام مي كرد . توي كوچه پيدا شد . ايستاد وسط كوچه و به بالا نگاه كرد . خودم را كنار كشيدم و پشت ستون قايم شدم . سرش را تكان داد و رفت زير ساختمان . گريه ام گرفته بود . پرده كركره را پايين دادم . زن لعنتي روبرو ديگر نبود . از روي خورده شيشه ها پريدم و نشستم روي مبل . دماغم را بالا كشيدم . تلويزيون را روشن كردم :«يك مرد كلاه به سر روي يك گاو زخمي نشسته بود و با گاو به اين طرف و آن طرف مي پريد».

كليد را انداخت به در و وارد شد . سرم را سمت پنجره برگرداندم . با كفش آمد و ايستاد روبروم . گردنش را ماليد و گفت :«چيزي نـ ... نـ ... نمي خواي و...واسه خونه ؟»

نظرات (2)

  1. تعبیر خواب (آرشیو)

besyar mozakhraf,vaght gir,va hosele sar bar,bi omhatav

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. تعبیر خواب (آرشیو)

bi mohtava,vaght gir,hosele sar bar

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید

مطالب مشابه

insert_link

local_library آموزش یوگا - مبحثی در شناخت تمرکز و تربی

insert_link

local_library براي تست رنگ رژ لب آن را ...

insert_link

local_library بخور دادن پوست و انواع آن

insert_link

local_library خط چشم و طريقه صحيح کشيدن آن