خواب، بيدار

گر چه با يادش، همه شب، تا سحر گاهان نيلي فام

بيدارم

گاهگاهي نيز

وقتي چشم بر هم مي گذارم

خواب هاي روشني دارم

عين هشياري !

آنچنان روشن كه من در خواب

دم به دم با خويش مي گويم كه :

بيداري ست ، بيداري ست، بيداري !


اينك، اما در سحر گاهي، چنين از روشني سرشار

پيش چشم اين همه بيدار

آيا خواب مي بينم ؟

اين منم، همراه او ؟

بازو به بازو

مست مست از عشق، از اميد ؟

روي راهي تار و پودش نور

از اين سوي دريا، رفته تا دروازه خورشيد ؟


اي زمان، اي آسمان، اي كوه، اي دريا !

خواب يا بيدار

جاوداني باد اين رؤياي رنگينم !

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید