سنگ و آئينه

سر گشته اي به ساحل دريا

نزديك يك صدف

سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !


گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او

چيزي نهفته بود، كه مي گفت

از سنگ بهتر است !


جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر

از سنگ مي دميد !

انگار

دل بود ! مي تپيد !

اما چراغ آينه اش در غبار بود !


دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود

خود را به او نمود

آئينه نيز روي خوش آشنا بديد

با صدا اميد، ديده در او بست

صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد

در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد

سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !

آئينه را شكست !

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید

مطالب مشابه

insert_link

local_library آموزش یوگا - دنیای پر رمز و راز خواب

insert_link

local_library آموزش یوگا - یوگا و درمان سردرد

insert_link

local_library آموزش یوگا - مبحثی در شناخت تمرکز و تربی

insert_link

local_library دستورالعمل های استيل شروع ، قدمها و پرتا