موسي

 اي خدا!بشنو ز «طور» سينه ام فرياد تلخم را

برسرم سنگيني كوه است

سينه ام «سينا» ي اندوه است

اي پناه بي پناهان!

من چو «موسا» در ميان قوم خود تنهاي تنهايم

بر فراز كوه غمها اشك در پاي تو ميريزم

سينه مالان ميخزم برقله هاي شعر-

تا به اعجاز سخن،اين مرده جانان را بر انگيزم

بارالها!

در كوير روحشان ره كوره اي از دين و دانش نيست

باچنين غربت خدايا با كدامين كس در آميزم؟

***

اي سخن را زندگي از تو!

شعر من «الواح» گويائي در چنگم

شعر من گوياترين «فرمان» من،كز «آتش طور» دلم خيزد

ليكن اين آلودگان كور باطن را-

هيچ نيرو برنينگيزد

***

در سخن دارم «يد بيضا» ولي اين قوم خفاشند

معجزم را در سخن ناديده ميگيرند

اين جماعت،راهشان تا شهر دل دور است

چون«كليم» از آستينم ميتراود نور

اي دريغ اين گرگ طبعان چشمشان بيگانه با نور است

ميدمم جان در سخن ها

از «عصائي» اژدها سازم

ليكن اينان معجزم را سحر انگارند

اي خدا اين جمع،چشم عقلشان كور است

***

كردگارا،اين بد انديشان كج پندار

همچو «قارون» جز طلا حرفي نميدانند

غير نقش سيم و زر نقشي نمي جويند

جز بت زرين،خدائي را نميخوانند

***

بي همانندا!

اين سيه انديشگان راه گم كرده-

چشم دل بر «سامري» دارند

تابجنباند بدست شعبده «گوساله ي زر»را

آن زمان چون بندگان برخاك ميافتند

ازطلا معبود ميسازند

آزمودم بارها اين زر پرستان ثناگر را

هرزمان بانگ طلا در گوششان پيچد

مي نهند ازبهر سجده برزمين سر را

***

دادخواها!

اين سيهكاران بد فرجام را جز زر خدائي نيست

جز بسوي «سامري» از اين جماعت رد پائي نيست

گر در آميزم سخن رابا صفاي چشمه ي مهتاب

از سخن،اين تيره جانان را صفائي نيست

***

اي خدا!بشنو ز «طور» سينه ام فرياد تلخم را

برسرم سنگيني كوه است

سينه ام «سينا» ي اندوه است

اي پياه بي پناهان!

من چو «موسا» در ميان قوم خود تنهاي تنهايم

بر فراز كوه غمها اشك در پاي تو ميريزم

سينه مالان ميخزم بر قله هاي شعر-

تا به اعجاز سخن اين مرده جانان را بر انگيزم

بار الها!

در كوير روحشان ره كوره اي از دين و دانش نيست

باچنين غربت خدايا با كدامين كس در آميزم؟

*****

 

نظرات (1)

  1. یاسمن

عالی بود فوق العاده

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید