سیر حسرت ... منوچهر آتشی

سیر حسرت

وحشت شکفته در گل هر فانوس
چون چشم مرگ دیده ی بیماران 
دیگر دلم گرفت از این دریا 
 دیگر دلم گرفت از این توفان 
 ای اشک شعر در نگهم بنشین 
 شب را پر از ستاره ی رنگین کن 
 پرواز رنگ ها را کانون باش
 وین تیره را به نیرنگ آذین کن 
ای جادوی شراب ، مرا بشکن 
 بر پشت اسب وسوسه ام بنشان 
 از پیچ و تاب گردنه ها بگذر 
 در دشت های خواب غبار افشان 
 در این گروه با شب خود خرسند 
 با ننگ زنده بودن خود دلبند 
 یک شب اگر تلاطم موجی بود 
 از هول جان گرفته دگل را بند 
 تنها منم گرفته دل از هستی 
تنها منم رها شده در پندار 
 رنجیده از جوانی جانفرسا 
دل بسته در گذشته ی بی آزار 
 در دشت پرتلاطم رؤیاها 
از دام شهر پای خیال آزاد 
 تنها منم افق را کاوم گرم 
تنها منم به صحرا سایم بال 
تنها منم که کنون ، آسان یاب 
بشکسته ام حصار سطبر عمر 
بفشرده ام سمند زمان را یال 
 پا در نشیب جاده ی عمر اینک 
 بر دشت های تافته می پویم 
 از روزهای شب زده می پرسم 
 خورشید های گمشده می جویم 
هر خاربن شتاب مرا جویا 
هر تخته سنگ پای مرا پرسان 
 ای بازگشته از شب ساحل ها 
 ای دل بریده از گل مروارید 
 گل های مرده را چه صفا شبنم 
دشت چریده را چه باوفا باران 
 آن کشتها ز توفان افسرده است 
 چون باغ یادهای تو پژمرده است 
 در این ره فرامش مفشان گرد 
 ای دل شکسته سنگ مبر بر گرد 
اما مرا شتاب حکایت هاست 
 غوغای کودکی شده در من راست 
 هر تپه پرده دار جهانی رنگ 
هر سنگ حایلی به بهشتی راز 
 وانک ! خوشا به حال دلم آنک 
از دور طرح دهکده ها پیداست 
آبشخور پرنده ی چشمانم 
 در پای آن حصار گل آذین است 
 هان ! اسب پیر خاطره ، بشکن سم 
 بشکن ، که بار وسوسه سنگین است 
چون گرد باد اسب سیاهم را 
 هی می کنم به سینه ی گندمزار 
 سر می کشم به کوچه ی بی عابر 
 چشم آشنا ب ه سنگ و در و دیوار 
 در خیرگی و خسته دلی پیچم 
با این گمان ، که درها بگشایند 
 با این گمان که سگ ها برخیزند 
 با این گمان که یاران از هر سو 
 شاباش گوی و هلهله گر ایند 
 اما نفس چو تازه کنم ، ناگاه 
آن جلوه های خواب نمای پاک 
در چرخشی غم انگیز افسایند 
 در بهت ناامیدی من خندد 
 از کوچه های بی گذرنده ، باد 
هر آسیاب غرق سکون : افسوس 
هر کومه باز کرده دهان : ای داد 
 اشکم به سنگ گونه فرو لغزد 
خمیازه ام به سینه کشد اندوه 
 پرهای اشک بشکنم از مژگان 
 مرغ نفس رها کنم اندر کوه 
 تابوت سینه بشکنم از فریاد 
 این است آه ز هلهله مالامال ؟
ده نیز عقده وکند از روزن 
 این است آن کبوتر سیمین بال ؟
 از چشم های روزنه گنجشکان 
 چون دانه های اشک فرو لغزد 
 بغض گره گسیخته ی من نیز 
از روزن سیاه گلو لغزد 
 این است آن بهشت که می جستم؟
این بقعه ی خرابه گرد آلود ؟
زرینه گاهواره ی من اینجاست ؟
دیرینه زادگاه من اینجا بود ؟
 گر این سیاه سوخته دل آن است 
آن شورها و هلهله هایش کو ؟
ناقوس اشترانش خاموش است 
غوغای درهم گله هایش کو ؟
اینک سپیده می زند از کهسار 
 کو بانگ شب شکاف خروسانش ؟
 آن باغبان کوخ نشین شوخ 
 و آواز گرم قمری قلیانش ؟
 کو اسب های چوبی ما ، ای وای 
 همبازیان هرزه کجا رفتند ؟
 فریادشان به کوچه نمی پیچید 
آخر کسی نگفت چرا رفتند ؟
 شب شیر گوسفند سفیدش را 
 دیگر به دیگ کوه نمی دوشد 
آواز کبک در دل کوهستان 
 چون چشمه های پاک نمی جوشد 
 آن روز آفتاب طلا می ریخت 
 بر سینه ی برهنه ی این صحرا 
 و آن اسب های وحشی سنگین گام 
می کوفتند سینه ی خرمن ها 
 امروز جز سکوت و سیاهی نیست 
 دامن گشوده بر سر این ویران 
 توفنده گردباد هراسانی است 
 تنها سوار خسته ی این میدان 
 آن روز عارفان پرستوها 
 پیغمبر بهار و خزان بودند 
 از بقعه های کهنه ، کبوترها 
 تا کشت های دور روان بودند 
 آن روز من کبوتر ده بودم 
 از جویبار نغمه گرش سیراب 
 امروز جغد نوحه گری هستم 
گسترده بال غمزده بر گوراب 
 در بهت نا امیدی من چرخد 
 گردونه ی بلازده ی پندار 
با پای زخم خورده ز خار و مار 
 باز آمدم به ساحل سرد خوف 
تا بشنوم فسانه ی بوتیمار 

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید

مطالب مشابه

insert_link

local_library براي تست رنگ رژ لب آن را ...

insert_link

local_library هنگام رژ زدن، رژي را انتخاب کنيد که ...

insert_link

local_library پرورش سیر

insert_link

local_library گل حسرت