قلعه ... منوچهر آتشی

قلعه

 نعل ها در ریزش زرینشان گویی
 در طلسم بی شتابی مانده اند 
 وان غبار سکن بی مرد را 
 جاودان بهر فریب چشم راه اندیش من افشانده اند 
 خالی این جاده را ، تا کومه ها ، تا کاخ های دور 
 خش خش برگی نکرد از خواب خوش بیدار 
 وین سکوت شوم همزاد مرا 
 ضربه ی سم سوار گمرهی نشکست 
 مانده پا در باتلاق بهت 
نعره های بی طنین وحشتم را در تمام خاک گوشی نیست 
 از پس هر خار بوته خیره با تردید 
 چشم هایی باز می پاید مرا اندیشنک 
 سایه ی هر برگ برگی باشد از در لانه ی توفان 
 تا نیفتد در طلسم من 
 می خزد پنهان و سینه می کشد بر خاک
قلعه در گرداب وحشت ، تن فروتر می دهد هر دم 
 باز مانده پیش پایش هر کلاف راه 
 بسته مانده بر نگاه انتظارش پای هر پوینده حتی باد
 پنجره های عبوسش تشنه ی یک پرتو امید 
 برق شلاقی به پشت اسب 
 برق سنگی زیر نعلی گرم 
 زندگانی گرد او سنگ است و سنگ افشان 
 سنگ نفرت در فلاخن دارد آماده 
 دست کیداندیش هر پنهان 
آفتابش زاد و زیور سوخته است 
 دست نفرین تن به تیرش ، دوخته است 
 خالی پر خوف وهم انگیز او 
 کس نمی داند چه افسون ها به خویش اندوخته است 
 جا به جا دندانه های برج و بامش را 
 بس کمند آویخته 
پای رفتن هر که را بوده است ، گویی
 بی گمان خود را رهانده ز این قفس بگریخته 
 کس نداند این حصار هرزه مفتوح کدامین پیر سردار است 
 کس نداند ، کی ، کدامین جادو ایین زن 
 شوی با دیهیم خود را زهر در جام می آغشته است 
 خویشتن ویم برج خونین آستین را ، بیوه کرده است ؟
کس نداند ، لیک 
 این غبار اندیش دل از آرزوی سرگذشتی آنچنان سرشار 
 در سکوت وحشی پر آفتاب خویش
با مناجاتی غمین ، با مرگ در پیکار 
از درون تیره شوید زنگ تیمار 
 بشکنید ای نعل ها بغض هزاران سنگ را بر ساحل این راه 
 جاده ی تا هیچ آبادی 
 بلکه نخل دودی از انسان 
 بشکفد بی انتهایش را 
 آسمان بی نسیم پر غبارم را که شبهایش
 خاموش از فانوس بندرگاه اخترهاست 
 ای پرنده های سنگستان کوه دور 
 پر کنید از بال کوبیهای پر جنجال 
 های ! مرغان بلورین بال بارانها 
شیشه های تیره ام را بشکنید از ضربه ی منقار 
 بار دیگر بر حصار من گیاه زندگانی را برویانید 
 زندگی را بار دیگر با من آرایید 
گردی از ره برنمی خیزد ، دریغ 
 برگی از صحرا نمی جنبد که : ماری رفت 
 لاشه ی این افعی بیجان ز مهر و زهر متروک است 
 قصه ی پیران یاوه گر 
 کار خود را کرده است 
 قصه ی پیران بیماری که شبها پای آتش ها 
 از کلاف خویش بگشودند و زنجیر بسی افسانه پیچیدند 
نیش هرزه بازکردند و طلسم کینه بر دیوار من بستند 
 مادر ! آنجا قلعه ی پیری است 
 گشته در پای حصار هرزه اش شهزاده ی گلگون سواری سنگ 
مانده در هر غرفه اش خورشید چهره دختری در بند 
 مرغ آنجا بال می ریزد 
 اسب آنجا نعل می ریزد 
 در دل آن قلعه سحر آمیز شمشیری است 
 هر که آن شمشیر را یارد به چنگ آرد 
قلعه ها را فتح خواهد کرد 
 دختران را نیز
دشت خاموش است 
 جنبشی از برگ و بادی نیست 
 کهنه زخمش باز گشته ، یاد زخم و دردش از سر می رود قلعه 
هر نفس در گل فروتر می رود قلعه 
آخرین آواز های او 
 قطره های آب را ماند چکد بر تپه های شن 
ای سواران خم شده بر یال مرکب ها 
 ای سواران سیمگونه تیغتان در اهتزاز
دخترانی را که روی کوهه زرین زین افکنده اند 
 غرفه آذین کرده ام سوزانده ام عود و عبیر 
 شستشوشان می دهم در چشمه های شهد و شیر 
 از عصیر نابتر انگور خاک 
 در بلورین جام های لعل گون دارم شراب 
 از پر مرغان مهتاب آشیان 
 بستر شور آفرین گسترده ام بر تخت های عاج 
بزمتان آماده دارم ای سواران 
 پر کنید این راه نفرین کرده را از گرد 
پر شوید ای دشت ها ، از مرد 
ای سواران ، تشنه ی غوغای انسانم 
 آرزومند طنین نعل زرین سوارانم 
 از تن چرکین دیوان 
 وز خروش قهقهه های هراس انگیز آنان 
 من ، دلم آشوب بگرفته است 
 پکی لبخند هاتان را بیفشانید در ایینه های من 
 پلکان را بشکنید از ضربه چکمه هاتان 
 وحشت سرداب ها را بشکنید از بانگ خویش
 تیرگی رابشکنید از برق و تیغ 
 بادهای مرده در دهلیز ها را راه بگشایید 
 تا به دشت دور بگریزند 
گردن افسانه های کهنه را زنجیر بردارید 
 تا به کام شب فرو ریزند 
ای ! انسان چشمه ی افسانه ها 
 از شگفت من 
 قصه های تازه کن آغاز
 تا سواران سوی من تازند باز 
تا ز جلد کهنگی شمشمیر های خسته برخیزند 
 تا دوباره تیغ بازان بر سر اندیشه های خویش بستیزند 
 دختران تا حسن خود بینند در ایینه ام 
 تا ز مهر کنده گردد سینه ام 
 ای سواران 
 کاش این دروازه بگشایید 
 وی پرنده ها 
 کاش 
قلعه را گرداب ماسه ، همچنان افعی فرو بلعید 
قلعه دیگر نیست 
 قلعه ای گویا نبوده است آنچنان که رفت 
مرز تا مرز افق دشت است و دشت و دشت 
 مرز تا مرز افق باد است و باد و باد 
برگی از هامون نمی جنبد 
 راه در خواب است 

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید

مطالب مشابه

insert_link

local_library براي تست رنگ رژ لب آن را ...

insert_link

local_library هنگام رژ زدن، رژي را انتخاب کنيد که ...

insert_link

local_library شعر سازنده ... شعر طنز

insert_link

local_library وصلت ناجور ... شعر طنز