گذرگاه ... منوچهر آتشی

گذرگاه

 من گذرگاه تپش های فراموشم 
 پاسدار چشم های کنجکاوم ، معبر پاهای پر رفتار 
 سنگ بیدارم 
 گام ها را می شمارم ، نقش هر اندیشه را در سینه می بندم 
 لغزش گمراه کوراندیش را از پیش می بینم ، نمی خندم 
تکیه گاه کوله بر دوشان پاره آستینم 
 همچو آب از هر گمان رهگذر تصویر می چینم 
 در سر من گرد صحراهای ناپیداست 
گل به گل در وسعت یادم اجاق سرد آتش های خاموش است 
رد پای کاروان ها در گدار نهرها مانده است 
 در شب طولانی اندیشه ام ، عاشق 
راستین احساس خود را پای دیوار بلند خانه ای مانده است 
 نقش ماتی بر درخت روزگارم 
هر که ام خوانده و ناخوانده است 
جویبار خنده ها در من گذر دارد 
 ساقه های گریه ، سر بر شانه ، بشکسته است 
 دردها و دغدغه های نهان را اینه ام 
 صید من پنهان ترین جنبش 
با همه غم های دنیا آشنایم من 
 با غم سخت و سترگ پادشاه دشت ها ، چوپان 
 کز فراز بارگاه استوارش برج کوهستان 
 تای آسا رفته در صحرا نگاهش 
 کنجکاو سیل زرد گله ی گرگان 
گرچه با هر سنگ دارد آشنایی ، وز نهان تیره ی هر دره بینایی
اضطراب جاودانش لیک در کار است 
 بر سر هر پنجه اش چشمی بیابانگرد بیدار است 
هر نگاهش پاسدار گوسفندی ، هر رگ او گردن هر بره را بندی است 
 گرده ش می لرزد از پندار خونین پلنگان 
با نی زرین سرودش ، با هیاهویش
 می دمد بر دخمه های تیره ، ورد هوشیاری 
تیر مار مست آهنگش 
 می زند بر صخره ی هر هول خفته نیش بیداری 
با همه غم های دنیا آشنایم 
 با غم دریا که اقیانوسش از دامان خود رانده است 
 با غم دریاچه کز آغوش دریا دور مانده است 
 با غم مرغی که رنج آشیان پرداختن برده است 
 با غم مرغی که دور از آشیان خوانده است 
 با غم سنگی که تندیس ونوسی خواست بودن ، سنگ گوری شد 
یا درون چشمه ای شهزاده بانویی بر او عریان نشیند 
 در دل سرداب تاریک و سیه سنگ صبوری شد 
 با همه غم های دنیا آشنایم 
 با غم صحرا 
با غم دریا 
 با غم حیوان 
 با غم انسان 
 با غم خاموش و مرموز پیمبرها 
 کز فراز قله ی اعجاز پای آتش ایمان 
 خیره بوم آسا در اعماق قرون گنگ 
 خیره در ابر سیاه وهم 
در کمین مرغ زخمین بال پیغامی 
 در کمین نور الهامی 
 چاره جوی سرکشی های گنهکارانه ی انسان 
پاسخی ، خوف پرستش زنده دار ، اندر قوم تباه اندیش
 هاله ها پیچیده اند از وهم گرد خویش
 من گذرگاهم 
 با همه غم های دنیا آشنایم 
 دردها و دغدغه های نهان را اینه ام 
 صید من ، پنهان ترین جنبش 
 با دل من کوفته نبض هزار انسان خوف اندیش
 اضطراب قوم را از چشم هاشان می شناسم 
 با درنگ لحظه هاشان آشنایم 
 دست مرموزی که خاک خاطر هر زنده را آرام 
 با درشت انگشت های هرزه کاویده است 
 بر دل بی تاب من هم پنجه ساییده است 
 سوسوی چشمی که از ژرفای تاریکی 
 گونه ها را نور سرد خوف پاشیده است 
 بر دهان باز و چشم وحشت من نیز خندیده است 
 با همه غم های دنیا آشنایم 
 اینه ام بردگان رهسپار دور را تا پای دیوار بلند کار 
 سنگ خاموش گذرگاهم 
 بازگوی گفتگو های نهانم 
 ابر حیرانم 
 دیده ی امید ها را در پی خود می کشانم 
 رنگ هر اندیشه را رنگین کمانم

نظرات (1)

  1. تعبیر خواب (آرشیو)

سپاس از شعر گذرگاه استاد آتشی

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید

مطالب مشابه

insert_link

local_library براي تست رنگ رژ لب آن را ...

insert_link

local_library هنگام رژ زدن، رژي را انتخاب کنيد که ...

insert_link

local_library شعر سازنده ... شعر طنز

insert_link

local_library وصلت ناجور ... شعر طنز