رحیل ... منوچهر آتشی

رحیل پشت سر واحه ی پاکی نگران پیش رو خنده ی شیطان سراب در سرم اما گلگون خیال تاخت می کرد به هرنیش رکاب پیش می رفتم و هر پنجه ی راه رهنمونم به دیاری می شد با لب سوخته هر برگ خزان مژده بخشای بهاری می شد گرچه می ماند ز ره پای شتاب شور من اما پیش از من بود پای تا سر همه تب بودم و تاب عشق من اما بیش از من بود چشم وحشت زده ام در بن دشت جلوه ی سبز تمنا می جست وز سر شاخه ی هر راه دراز میوه ی سنگی شهری می رست با چه راهی بروم این همه شهر به چه شهری بردم این همه راه ؟ لیک با رفتن من بر می خاست طرح هر شهر ز هامون چون آه نقش گلگونه ی بس بوته ی سرخ جلوه گر می شد در مرز امید لیک تا می راندم آن همه رنگ جادو آسا به عدم می لغزید درکدامین افق انگیخته دود شهر مرموز نگارین پریان ؟ ماده آهویان گردش به چرا جدول شیر به گوشه روان ؟ کو بلور آذین قصر ملکه ؟ تا به وردی دهمش خواب گران تنش اندازم بر کوهه ی زین تاخت آرم به دیار انسان ؟ رمه ی شاه ، چراگاهش کو ؟ مرتع خرم چل کره کجاست ؟ نهمش زین مرصع بر پشت کره اسبان به خروش از چپ و راست ؟ دایه با دوک و کلافش همه شب آن همه قصه که می بافت چه شد ؟ زان همه گنج که کاویدمشان سکه ای زنگ زده یافت نشد باز بر شاخه ی هر راه دراز میوه ی سنگی شهری می رست دایه شورم به سر انداخته بود ماهی چشمم دریا می جست گل خون در کف پایم می سوخت آسمانم به سر آتش می بیخت اسب سم سوخته ی پاهایم نعل ناخن به بیابان می ریخت رفتم آن شاخه ی راهی که نگاه در گمانی گذران یافته بود گفتم اینک نفس تازه ی شهر پیشواز اید با سور و سرود رفتم و رفتم و رفتم بی تاب تا که پایم به لب سایه رسید با تنی سنگین دروازه ی شهر شیون انگیخت و برپا چرخید در من اینوسوسوه ره یافته بود شستشویی عطش از سینه زدای بستر از سبزه و همیان ، بالش درد چین خوابی اندیشه فسای وحشت آن همه صحرای سیاه میرد از همهمه ی شهر سپید چابک آمیزم با کوچه و کوی پشت هر پنجره خوانم به نشید پشت پرچین گل افشان غروب غربت از چهره بشویم به شراب آشنا با همه آویزم گرم سر نپیچم ز نهیب و ز عتاب شب خود را ز تنی گرم و لطیف نگذارم که تهی ماند و سرد دل دریا هوسم را هرگز چیره نگذارم گردد غم و درد خوش گمان بودم ... ناگاه درید گوشم از خنده ی جادویی پیر شهر آشفته شد از بادی و خاست پشت دروازه یکی تشنه کویر چه کویری ! چه کویری ! که در آن چشمه ها تشنه تر از لب ها بود خشک و سوزان و عطشنک و عقیم تا افق ها ، همه سو صحرا بود باز کوچیدم و هر پنجه راه رهنمونم به دیاری می شد چشم بی نورم در سنگستان اینه ی خون شکاری می شد

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید

مطالب مشابه

insert_link

local_library براي تست رنگ رژ لب آن را ...

insert_link

local_library هنگام رژ زدن، رژي را انتخاب کنيد که ...

insert_link

local_library شعر سازنده ... شعر طنز

insert_link

local_library وصلت ناجور ... شعر طنز