شهر تصویر ... منوچهر آتشی

شهر تصویر

پنجه نفشرده بر شاخ یاقوت 
پر نفرسوده در ابر ابهام 
از خزان دیده باغی که اینک 
 وحشی آسا بر او تاخته باد 
 وز هراسی نفس گیر هر گل 
 سر فرو برده در دامن خار 
 مرغ شعرم چه دارد به منقار 
 گرد من زندگی محو و خاموش 
 پشت کرده به هر جلوه ی پاک 
خفته هر گوشه ای چون سگ پیر 
 پرده ها ، فرش ها ، بی تکان مات 
 گرد من زندگی جمله تصویر 
 بی سرود طربنک مرغی
کز گلوی ترش جوشد آهنگ 
 مرغ شهدنک مگس هاست 
باغ قالی به هر نفش و هر رنگ 
 از هلال در بسته بر غیر 
 جلوه ی شیشه های درخشان 
 کودک آسایم از جار باید 
 یک نفس بر جهان های مرموز
از نهانم دری برگشاید 
 لیک سنگ تپش بشکند وهم 
 در سر خسته ام نیست دیگر 
 طاقت بازی رنگ بازی 
زیر این سقف مبهوت 
روی این باغ تصویر 
 دارم از آسمان و زمین بی نیازی
 همچو ایینه بسته زنگار 
در غبار عطش زای بندر 
 آسمان گرم و دم کرده پیداست 
 و آن طرف نیز گسترده دریاست 
 پشت خاکستر تشنه ی ابر 
 مرد آن نیستم تا بدانم 
 گردش بادها در کف کیست 
 وان طرف ، در افق ، آسمان را 
 گفتگو با زمین بر سر چیست 
 روی آن تپه ی آفتابی 
 شاید آن نخل بی برگ و بی بار 
 هیکل مرد امیدواری است 
با نگاهش به دریای مصروع 
 نقشی از جاودان انتظاری است 
 شاید آن سنگ های عبوس و سیه فام 
 خم شده هر طرف زیر خورشید 
 مانده در زحمتی جاودان و عرقریز 
 نقشی از بردگان قرون تباهند
شاید آن مرغ پیر و هراسان 
 کز افق های دور آنک ، آمد 
بر سر صخره بنشست و فریاد سر داد 
 غرق یک زورق زندگی را خبر داد 
 شاید ! اما مرا زین حکایات 
 گوش خالیست 
 چاره آنسان که پیری به من گفت 
 بی خیالی است

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید

مطالب مشابه

insert_link

local_library براي تست رنگ رژ لب آن را ...

insert_link

local_library هنگام رژ زدن، رژي را انتخاب کنيد که ...

insert_link

local_library شعر سازنده ... شعر طنز

insert_link

local_library وصلت ناجور ... شعر طنز