دشت انتظار ... منوچهر آتشی

دشت انتظار

با تپه های سوخته اش ، با نرسته ها 
 با موج ماسه های برشته 
 با سینه اش گذرگه اسبان بادها 
 دشتی فریب خورده ی هر ابر 
 دامن گرفته بخشش هر باد هرزه را 
 جزخار و خس اگر چه نباشد 
 تن داده قحط سالی جاوید را 
 بیچاره مانده زیر نفس های آفتاب 
پیغمبر دروغی هر فصل را 
 با سوره های باطل شب ها و روزها 
 بیعت نمیوده با همه ایمان 
 دروازه ی اجابت 
 تا باز گرددش به گل افشان باغ سبز 
دستان کتاب کرده دعایی غریب را 
 در با خیز خاطره اش برگ های سبز 
 هر یک پرنده ای است پیام آور بهار 
در جشمه سار پاک خیالش 
 لغزیده سیاه های گریزان آهوان 
 در پای سنگ خواهش پیرش 
گل های سرخ رنگ شکفته ست 
 پوشیده آسمانش با ابرهای خیس
پرواز شادمانه ی مرغان شاد بال 
پایان تشنگی را فریاد می کند 
 برزیگر زمستان 
 صحرای لخت سوخته اش را 
 آباد می کند
تا دور ، با تبلور باران نمای خویش
پرهای ریز مورچگان موج می زند 
 رؤیای دشت پر شده از هر چه بودنی است 
 از برگریز پاییز ، آوای زاغ ها 
 از بازوان قهوه ای و لخت باغ ها 
از بارش پیاپی و گلنک شخم ها 
 از دانه ها که در تب رویش نفس زنان 
 آوار خاک از سرشان می رود کنار 
 روباه وار ، گرم تماشا ، نشسته اند 
 جنجال سارها را بر شاخه ی چنار 
در شیب تپه هایش جا پای آهوان 
 تا چشمه سار گمشده دارد اشاره ها 
 در آسمان شامش ، پاک و زلال و ژرف 
 جوشند چشمه های نرم ستاره ها 
 تا ساحل افق ها 
 دریای برگ در تب و تاب است 
هر گوشه اش درختان 
 چون کومه های غرق در آب است 
 رؤیای دشت رنگ گرفته ز هر فریب 
 پندار دشت پر شده از باغ های سبز 
اما گراز هر باد از پشت تپه ها 
 با زخم سم و دندان 
 پر می کند به خشم ، گل شاد هر امید 
 شاهین تشنگی 
 می افشرد گلوی پرستوی هر نوید 
 هر سنگ نا امید 
 دل کنده از نوازش انگشت ساقه ها 
 سر هشته روی پهلوی خود غرق بهت و خشم 
صحرا گشوده تا همه جا چشم انتظار 
 می سازد از تبلور پندارها سراب 
 پایان هر خیالش اما جهنمی است 
بیچاره مانده زیر نفس های آفتاب 
 نه چشمه ای که صبحدم ، آواره گرد و شاد 
وصفش کند به نغمه ی صحرانورد خویش
نه بانگ نای چوپان 
غمگین کند هوای غروبش را 
 ز آواز درد خویش
نه گله ای که پای کشان و نفس زنان 
 سنگین کند سکوت شبش را ز گرد خویش
 نه زنگ کاروان گرانبار خسته ای 
 کز خواب خوش رماند آهوی خفته را 
 غافل ز مرگ خویش
مطرود و دل گرفته همان دشت تشنه است 
 در خاطراتن وحشی خود مانده غرق خواب 
 هر باد می درد ز تنش پاره ای ، چو مرگ 
بیچاره مانده زیر نفس های آفتاب

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید

مطالب مشابه

insert_link

local_library براي تست رنگ رژ لب آن را ...

insert_link

local_library هنگام رژ زدن، رژي را انتخاب کنيد که ...

insert_link

local_library شعر سازنده ... شعر طنز

insert_link

local_library وصلت ناجور ... شعر طنز