اُرد بزرگ

سخن گفتن از ارد بزرگ کار ساده اي نيست او و خواست هايش را نمي توان در يک مجموعه کوچک و يا حتي دريک کتاب تعريف نمود آنچه من از اين نابغه معاصر کشورمان مي دانم آنست که زاده شهر توس نو (مشهد )است اما پدرش و اصليتش از ديار شيروان يکي از شمالي ترين شهرهاي خراسان بزرگ است به لحاظ نژادي به سلاجقه متصل مي شوند

چنانچه مي دانيم هزار سال قبل سلجوقيان ايل بزرگي در ناحيه آمودريا و فرارود بودند (ناحيه اي که همکنون کشورهاي تاجيکستان ، جنوب شرقي ازبکستان ، شرق ترکمنستان و قسمت شمالي افغانستان است ) سلجوقيان مسعود جانشين محمود غزنوي را از سلطنت به زير کشيدند

 و رفته رفته گستره ايران را تا مديترانه پيش بردند سلجوقيان گسترده ترين حکومت ايراني را پس از اسلام بر سراسر منطقه گسترانيدن بازماندگان آنان در نواحي از مناطق شمال خراسان و منطقه بختياري ايران ساکن شدند .

بله خواجه نظام الملک توسي صدر اعظم دولت سلجوقي در سايه قدرتي که از علم و انديشه هاي فردوسي بدست آورده بود ، توانست از خرابه غزنويان ، نظام اداري و اجتماعي درخشاني همچون تاسيس مدارس نظاميه و بفرمان ملک شاه سلجوقي که عاشق فرهنگ نياکان و فردوسي بود تقويم خورشيدي ( جلالي ، شمسي ) را با کمک خيام و گروهي ديگر از نخبگان سرزمينمان ايران در مقابل هجري قمري تازيان ايجاد نمود .


مهمترين رکن اداره کشور در اين دوره در اختيار مجلس ريش سفيدان بود آنان امرا و پادشاهان دودمان سلجوقي را بر مي گزيدند و از قدرتي نظارتي و گاها تنبيهي برخوردار بودند ( شبيه سلسله اشکانيان )آنان معتقد به اصل فکر برتر بودند شاهنامه فردوسي و صدها اثر تاريخي ديگر را احيا کردند آنان حاکميت تازيان (اعراب) را بطور کلي در خاورميانه محدود به منطقه شبه جزيره عربستان نمودند

نکته جالب در مورد گسترش حاکميت اين قوم بزرگ وجود داشت و آن مطلب اين است که آنها هيچ گاه به شهرهاي بين راه وارد نمي شدند تنها سفيري را به داخل شهر مربوطه مي فرستادند و اولين خواستشان آن بود که ديگر خطبه اي به نام خليفه بغداد خوانده نشود و رسما حکومت سلجوقي را بپذيرند .ذکر اين حوادث تاريخي باعث مي شود بهتر با انديشمندي آشنا شويم که بر پيرامون خود داراي شناخت و ريشه است بقول حکيم فردوسي:

پدر چون به فرزند ماند جهان ........کند آشکارا برو بر نهان
گر او بفگند فر و نام پدر ...............تو بيگانه خوانش مخوانش پسر
کرا گم شود راه آموزگار ...............سزد گر جفا بيند از روزگار

به نظر من ما با شخصيتي روبرو هستيم که در اين پيشينه کهن شناور است اهل خرد همواره در دوران زندگي اين جهاني خويش در چنين وضعيتي قرار دارند . شما به زندگي سراسر رنج و اندوه فردوسي بزرگ نظري بيفکنيد و سپس هزار سال بعد در همان شهر و همان خاک اخوان ثالث متولد مي شود رشد مي کند برگ مي دهد

 و شاخسارش پر ميوه مي شود با همان غمها و همان محنت ها با همان آواز با همان آثار تراژيک ...
هر چند خود اخوان داشتن ريشه باستاني خويش را در قالب شعري رد مي کند
اما اگر اين ريشه نبود سفارش نمي کرد در کنار فردوسي بزرگ دفنش کنند ...


آري اُرد نيز با آثارش از ريشه هاي مشترکي سخن مي گويد که شايد امروز در مرزهاي کنوني ايران نباشد اما روان او همچنان در دره هاي شگفت انگيز بدخشان و کوههاي مرتفع پامير و رود بزرگ جيهون پرواز مي کند


وقتي او را در حال صحبت با تاجيکان و يا اهالي شمال افغانستان و يا جنوب ازبکستان که گاها براي ديدنش مي آيند مي بينيد متوجه مي شويد که پرواز روح در دل تاريخ يعني چه ، آنوقت که چشمان متعجب و مبهوت ميهمانان را مي بينيد با آهنگ صداي او همراه مي شويد و به ژرفاي روان او فرو مي رويد .


انديشمند و متفکر ايراني که نظريات شگفت انگيز او موجب جلب و گرايش بسياري از علاقمندان به علوم انساني و بعضا علوم سياسي شده است . ارد بزرگ به نوعي معمار است ، او از آينده ايي سخن مي گويد که مي تواند ايران را به جايگاه اصلي خود باز گرداند .

 شايد مهمترين نظريه او يعني قاره کهن خود به تنهايي بتواند بيشترين تغييرات را در سطح روابط خارجي ايران و 19 کشور اطراف آن بوجود آورد . او به صراحت از تباني شرق و غرب براي بلعيدن حوزه فرهنگي مرکز جهان ( که ايران در قلب آنست) ياد کرده است نظريه او مبتني بر سخن فردوسي است

که مي گويد سلم و تور دو فرزند فريدون که يکي بر غرب و ديگري بر شرق جهان حکومت مي نمودند براي تصاحب سرزمين ايرج حاکم منطقه قاره کهن (ناميست که ارد بزرگ بر منطقه اي از کشمير تا مديترانه نهاده است ) را مي کشند .

 و او مي گويد قاره کهن امروز توسط آسيا و اروپا بلعيده شده است . و چين با شروع بحث جاده ابريشم بدنبال افکار استعماري است حال آنکه اين جاده ، راه انتشار فرهنگ غني ايران به شرق و غرب بوده است و نمونه آن افکار ميترايزم و شاهنامه فردوسي ماست که هر دو را با جعل اسامي چيني ها از آن خود مي دانند .

او به ساختارهاي سياسي کشورهاي محدوده قاره کهن نظري ندارد او همه را دعوت به همگرايي مي کند او با دلايل بسيار ثابت مي کند اگر اين 20 کشور دست در دست يکديگر بگذارند ساختاري بسيار قدرتمندتر از اتحاديه اروپا خواهند يافت .

رنگ صورتي محدوده قاره کهن را به نمايش مي گذارد

 نقشي که ارد بزرگ براي ايران در قاره کهن قائل است نقشي فرهنگي و تاريخي نظير يونان در اروپاست .

قاره کهن امروز اسير آسيا و اروپاست .

تاريخ و فرهنگ در شرق به چين ختم مي شود و در غرب به يونان .

يکي از وجوه جالب و بارز اين نظريه ايجاد همگرايي بيشتر منطقه ايي است که خود موجب خلع سلاح تجزيه طلبان در سطح کشورهاي منطقه مي گردد .

ارد بزرگ با نظريه قاره کهن خود پرده از حقيقتي برداشته که تا کنون هيچ انديشمندي به آن توجه نکرده بود .

يکي ديگر از ايده هاي او نظريه کهکشان بزرگ انديشه است. که دقيقا نقطه عکس نظريه دهکده کوچک جهاني است او با دلايل مستدل ثابت مي کند جهان رو به انفجار انديشه هاي گوناگون است و پيش بيني مي نمايد بزودي تعداد سايت هاي اينترنتي به چندين برابر جمعيت کره زمين برسند . او ثابت مي کند جهان غرب با ابزار رسانه و اينترنت نمي تواند با تزريق فرهنگش يکپارچگي مورد نظر خويش را فراهم سازد .


با اينکه ايده هاي ارد بزرگ بسيار جذاب است اما آنچه موجب شهرت روزافزون او گشته نصايح و پندهاي حکيمانه اوست . پندهاي او شامل تاکيدات مستمرش بر راستي ، احترام به ريش سفيدان ، پاسداشت اسطوره ها و ميهن دوستي مي گردد .

دهها مقاله و کتاب در مورد انديشه هاي ارد بزرگ نگاشته شده است . بعضي او را علامه اقبال لاهوري عصر حاضر مي دانند و عده ايي همپاي فردريش نيچه در فلسفه و کساني معتقدند جبران خليل جبران امروز است . و البته جالب خواهد بود که بدانيم ارد بزرگ و جبران خليل جبران هر دو در 17 دي ماه زاده شده اند .

يکي از زيباترين مطالبي که در مورد انديشه هاي ارد بزرگ نگاشته اند مجموعه برانگيختگان استاد جعفر معروفي است که در پي مي آيد :


بخش نخست :
پيکره هاي بسيار با رواني يگانه

اهل انديشه در طي تاريخ بشکل هاي گسسته مي آيند و مي روند اما با نگاهي دقيق تر مي توان خط و مسيري مشترک در ميان آنها يافت .
اهل انديشه همانند پادشاهان باستاني قدرت را از پدر کسب نمي کنند بلکه در درون آنها قدرتي است که مي توانند به آهستگي قد بکشند و رشد کنند و با ميوه خويش بشر را ناي دوباره بخشند .


درونشان داراي فرآيندي شگرف است آنها نگاهي عقاب گونه دارند نگاهشان فرسنگها دورتر از يک نسل را مي بيند و براي تکامل دودمان خويش برنامه ريزي مي کند بطور مثال وقتي نياي ايرانيان " فردوسي " با شاهنامه وظيفه تاريخي خويش را به انجام مي رساند مسلما در درون خود پي به رازي بزرگ برده است او مرامنامه يک ملت و هويت جامعه پس از خويش را نگاشته است شاهنامه داراي روان و تواني جادويي است ،

 چرا جادويي ؟ چون براي ما شناخت تمام شاکله آن غير قابل درک است اين کتاب روان انسانهاي مرده اي را که خراج به خليفه بغداد مي پرداختند را زنده مي کند 30 سال پس از مرگ او ملک شاه سلجوقي دستور مي دهد تاريخ خورشيدي (شمسي) را بر اساس تاريخ بهي که پيشتر در شاهنامه نيز آمده بنگارند روز اول نوروز جمشيدي را ابتداي هر سال قرار مي دهد ...

همه اينها بازتاب حضور شاهنامه است سالها مي گذرد و زماني که همه فکر مي کنند ايران مرده است مردي از درون خرابه هاي کاخي فرو ريخته بيرون مي آيد
بله نادر شاه افشار او خود مي گويد : کيست که نداند مردان بزرگ از درون کاخهاي فرو ريخته به قصد کين خواهي بيرون مي آيند کين از خراب کننده و نداي از درونم مي گفت برخيز ايران تو را فراخوانده است و برخواستم .


و باز مي گويد : " وقتي پا در رکاب اسب مي نهي بر بال تاريخ سوار شده اي شمشير و عمل تو ماندگار مي شود چون هزاران فرزند به دنيا نيامده اين سرزمين آزادي اشان را از بازوان و انديشه ما مي خواهند ، پس با عمل خود مي آموزانيم که پدرانشان نسبت به آينده آنان بي تفاوت نبوده اند ، و آنان خواهند آموخت آزادي اشان را به هيچ قيمت و بهايي نفروشند ."


و در نهايت ما را به سر منزل آغازين هدايت مي کند با اين سخن که : " شاهنامه فردوسي خردمند ، راهنماي من در طول زندگي بوده است ."
بله يکي از بازتابهاي کتاب مردي که در تنگ دستي و مصيبت کاري بزرگ را به انجام رسانيد ، پادشاهي مي شود که ايران را پس از بيست سال حکومت بيگانه نجات مي بخشد او کشور تکه تکه شده را باز مي ستاند و دوباره روح ايرانيان را زنده مي کند .

او مي گويد : " بايد راهي جست در تاريکي شبهاي عصيان زده سرزمينم هميشه به دنبال نوري بودم ، نوري براي رهايي سرزمينم از چنگال اجنبيان ، چه بلاي دهشتناکي است که ببيني همه جان و مال و ناموست در اختيار اجنبي قرار گرفته و دستانت بسته است نمي تواني کاري کني اما همه وجودت براي رهايي در تکاپوست تو مي تواني

 اين تنها نيروي است که از اعماق وجودت فرياد مي زند تو مي تواني جراحت ها را التيام بخشي و اينگونه بود که پا بر رکاب اسب نهادم به اميد سرفرازي ملتي بزرگ ." و آرمانش را ايگونه ترسيم مي کند : "کمربند سلطنت ، نشان نوکري براي سرزمينم است نادرها بسيار آمده اند و باز خواهند آمد اما ايران و ايراني بايد هميشه در بزرگي و سروري باشد اين آرزوي همه عمرم بوده است ."

اين کرامت و منش زاييده سخنان حکيمي است که 700 سال پيش از او مي زيسته فردوسي به فرمانروايان مي گويد : "فرمانروياني که گوش به فرمان مردم دارند در زندگي جز رامش و آواي نوش نخواهند شنيد ."

فردوسي هيچگاه از حقوق مردم بخاطر خوش آمد پادشاهان نگذشت .

پيشتر در جايي گفته بودم که سخن فردوسي هزار سال است که در قله ادبيات بشري (به اعتراف بزرگان جهان ) قرار دارد و اين جايگاه هميشه تاريخ از آن او خواهد ماند ...

با دقت در انديشه نهفته در شاهنامه بخصوص مرام کيانيان در مي يابيم که پادشاهان و پهلوانان حداقل تا ميانه شاهنامه و قبل از سلطنت گشتاسب ( که نقدهاي بسياري بر او وارد است و شايد او را بتوان اولين فرمانرواي بدون فر ايران دانست که پس از او ديگر هيچ گاه در شاهنامه شما رنگي از بزرگي و استواري پيشين ايرانيان نمي بينيد .

شايد زماني سلطنت او که مي تواند بسيار آگاه کننده هم باشد را مورد ارزيابي و نقد قرار دادم ) همواره با يک تن روبرويم رفتار فرزندان نکته به نکته همانند نياکانشان است گوي روحي قدرتمند همواره از جسمي به جسم ديگر مي پرد .

پادشاهان هخامنشي ، اشکاني و ساساني همانند هم هستند فرمانروايي همچون نادرشاه نيز از گردونه آنها خارج نيست ...

بقول فردريش نيچه : "سرنوشت من اين است که پس از مرگ دوباره به دنيا بيايم ."

ارد (اورود) بزرگ نيز چنين عقيده اي دارد او مي گويد :"آن که از آينده سخن مي گويد آن که از آينده سخن مي گويد و آن را مي سازد بارها و بارها مي زيد و تا ياد و سخنش در ميان ماست او زاده مي شود و باز هم ."

در همين ارتباط جبران خليل جبران مي گويد : "آه اين زندگي است که زندگي را مي طلبد ، به توان و اميد ، به اشتياق و شور ، اما به قالب اندامهايي در آمده است که دلواپس مرگند و نگران گور . در اينجا هيچ گوري نباشد ، هيچ گوري ."

ارد بزرگ اين نگاه را فرا تر مي برد او مي گويد : " روان مردگان و زندگان در يک گردونه در حال چرخش اند ."

يک نکته مهم در تمام اين رهنمودها جاريست و آن حرکت مداوم روح آدميان است.آنها معتقدند انرژي هاي اطراف ما در واقع قدرتي است از بنيادي بزرگتر.
فردريش نيچه مي گويد :"جهان هيولاي انرژيست که آغاز و پايان ندارد وتنها خود را دگرگون مي سازد."

جبران خليل جبران شاعرانه تر همين موضوع را بيان مي کند : "در هر کاري که انجام مي دهي ، روح خود را در آن سهيم گردان و اطمينان داشته باش که تمام ارواح پاکي که از اين خاکدان رو به اقليم بالا رخت بر بسته اند ، از عالم بالا فرود آمده و اطراف تو حلقه زده اند و به دقت در اعمال تو مي نگرند .

" البته او دخالت ارواح را به وضوح بيان ننموده اما وقتي در انتهاي کتاب پيامبر خود مي گويد "کوته زماني ديگر و لختي فراغت به گذرگاه باد ، و آنگاه زني ، ديگر بار ، مرا آبستن شود ." جبران در واقع مي گويد آدميان تکرار مي شوند بدون آنکه بدانند و اين نکته مورد تاييد نيچه و ارد بزرگ نيز هست

اُرد بزرگ نمايه بسيار زيبايي از اين ديدگاه دارد :" اگر بپذيريم همه ما آنگونه که مي بينيم و در مي يابيم ، مي گويم و روشنگري مي کنيم بايد بن زندگي را دايره اي بزرگ بدانيم که همه چيز را نيز دايره ترسيم کرده است برسان : چرخش روزها ، شکل کلي و نوع حرکت اختران و سيارها ، چرخش آب بر روي زمين ، زايش و مرگ ، نيکي و بدي ، گردش خون در بدن ، جنبش اتم و ...
"

شايد براي درک بهتر اين سخنان بد نباشد جملات فردريش نيچه را نيز بخوانيم که : " زمان لا يتناهي است و هر چه وجود دارد، در يک گردش ادواري تکرار مي شود و اين عمل تا انتهاي نا معلومي ادامه خواهد داشت. "

سخن جبران خليل جبران آخرين در را هم مي گشايد : " اگر به ديدار روح مرگ مشتاقيد ، هم به جسم زندگي روي نماييد و دروازه هاي دل بدو برگشاييد .که زندگاني و مرگ ، يگانه اند ، همچنانکه رودخانه و دريا ."

آري ، هر سه اين بزرگان به يک اصل معتقدند و آن گردش ادواري روان بشري است آنها انسان را رو به تکامل در درون مداري مشخص مي بينند اين دايره هر روز مداري بزرگتر را در بر مي گيرد و حجم عقلاني آدمي را فربه تر مي نمايد.


شايد با خواندن جملات بالا براي شما هم ديدگاه هاي نزديک نيچه ، ارد و جبران تعجب آور باشد آنها سه يار دبستاني نبوده اند هر يک کمال و رشد خويش را در زماني سپري کرده اند که خبري از دو همفکر ديگرشان نبوده است . يکي در آلمان ، يکي در ايران و ديگري آوره اي بين لبنان و آمريکا ! .

پيشتر ساعتها به اين موضوع فکر کرده بودم سخنان آنها را بالا و پايين کرده بودم يک " نا " بر مي خواست چنين گفت زرتشت (نيچه)، پيامبر (جبران ) و برآيند (ارد) که حامل بيشترين افکار اين سه بزرگ است در يک گردونه قابل پژوهش است .


بخش دوم :
زيباي هاي زندگي

نگاه آنها به زندگي و روان آدمي ملموس و قابل فهم است همانند اين جمله ارد بزرگ که :" آهنگ دلپذير ، ريتم و آواي زندگي است. "
و فردريش نيچه نگاه خود را کمي رسمي تر بيان مي کند : " زندگي بدون موسيقي اشتباه است."


و جبران خليل جبران با سخني آهنگين ما را به ژرفاي يک پندار شيرين مي کشاند :" آن هنگام که تاب زيستن در خلوت دل از کف دهيد ، زندگاني در لبهايتان جاري شود . و صدا ، موسيقي دلنوازي ست که بدان ، اوقات گذرانيد و دل ، خوش داريد ."


او براي صدا ارزشي ويژه قائل است و آن را موسيقي زندگاني مي نامد اين موسيقي مي تواند بشر را از خلوت تنهايي خويش که گاهي بسيار سنگين هم مي نمايد نجات بخشد
صدا در سخن ارد بزرگ نيز جايگاهي ويژه دارد : " نوا زنده است يا مرده؟ رنگ ها بخشي از پيکره زنده اند يا مرده ؟ ! آذين بند ، پرده و پيرهن... آنها چگونه؟ !!!
اگر کسي در اين پرسش ها بنگرد خواهد ديد همه آنها داراي روان و نيرو هستند .

 يک نواي زيبا مي تواند شما را از خود بي خود کند ، رنگي ويژه مي تواند شما را آرامش و يا به خشم آورد و پديده هاي بي جاني ، همچون نامه ، پرده و پيرهن ... به هزار زبان با شما گفتگو مي کنند ، همه آنها در حال ستايش دمادم زندگي اند ..."

چه کلمات بسيار زيبايي " ستايش دمادم زندگي اند " ...

نيچه هم براي زندگي ارزش قائل است او مي گويد : " زندگي، زمين و هستي، درد و رنج و بلا نيست " . و در جاي ديگر مي گويد : "جرم اين است که ندانيم زندگي خيلي ساده تر از اينهاست که ما فکر مي کنيم . "

جبران خليل جبران هم از زيباي زندگي سخن مي گويد : "بايد رنج ها پوست شما را بشکافند پيش از آنکه معناي حيات را دريابيد ، چرا که اگر مي توانستيد شگفتي هاي روزانه زندگي خود را سراسيمه و در عين حال به درستي و با تامل بشناسيد ، چنين نمي پنداشتيد که شگفتي هاي رنجها کمتر از عجايب شاديهايتان است . "

و باز مي گويد :"چقدر فرومايه ام من ، هنگامي که زندگي به من طلا مي دهد ، و من به تو نقره مي دهم ، و با اين وجود خود را سخاوتمند مي انگارم ." آري زندگي محل درد و رنج و بلا نيست زندگي زيباست به اين تفسير زيبا از جبران توجه کنيد :



" هنگامي که سيبي را با دندانهاي خود له مي کني در قلب خويش به آن بگو :دانه ها و ذرات تو در کالبد من به زندگي ادامه خواهند داد. شکوفه هايي که بايد از دانه هايي تو سر زند ، فردا در قلب من شکوفا مي شود .عطر دل انگيز تو ، توام با نفسهاي گرم من به عالم بالا صعود خواهد کرد ، و من و تو در تمام فصلها شاد و خرم خواهيم بود. "

ارد بزرگ در مقابل صوفي منشاني که زندگي را عرصه هيچ مي پندارند دفاع مي کند و مي گويد :" پذيرفتن اين سخن برايم دشوار است که: پيکر بزرگترين زندان روان بشر است . بايد گفت پيکر بهترين دوست و همدم زندگي اين جهاني روان است و هميشه بدون کوچکترين ايستادگي بدنبال خواسته هاي روان مي دود .

 اين که انگاشته شود با رفتن روان از جسم ، مي توان زودتر به ديدار دلدار شتافت ، اشتباه است چون هم او چنين سرنوشتي را براي ما آفريده است کسي که دلدار مي خواهد بايد به خواست او تن دهد . "
و به نا اميدان اميد مي بخشد :" تاريکي در زندگي ماندگار و ابدي نيست ، برسان روشنايي ." و اندرز مي دهد که پيرايه را از تن بايد شست بدين گونه :" ساده باش ، آهوي دشت زندگي ، خيلي زود با نيرنگ مي ميرد . "

نگاه او به زندگي همچون نگاه يک کودک به اطرافش پاک و روحاني است هواي تازه را به همراه دارد هواي که در اين جمله جبران خليل جبران نيز ديده مي شود : " زندگي روزانه شما پرستشگاه شما و دين شماست . آنگاه که به درون آن پاي مي نهيد، همه هستي خويش را همراه داشته باشيد . "

جبران ، ارد و نيچه به يک اصل مهم معتقدند و آن زيباي و ارزش زندگي است هر سه آنها " خود ساخته " و سختي ديده اند اما اين مهم هيچگاه نتوانست آنها را بدامان تفکراتي بيفکند که سعي در تيره و تار جلوه دادن زندگي اين جهاني آدمي را دارند آنها پديده زندگي را هديه مي دانند نه برزخگاه انسان ...


آري اين ديدگاه با سرشت پاک همه ما سازگار است گاهي تنهايي يک سلول هم مي تواند زيبايي هاي خاص خود را داشته باشد . مهم ! نگاه ما به مهر آسماني و کيهاني است مهم آن است که ما خود را کجا مي بينيم.


هر جا که باشد باز هم شيرين و داراي ارزش است ...
آنها معتقدند تاريکي و زشتي در اين دنيا نيست آنچه هست بازي مهره هاي کيهان در اطراف ماست ، اين بازي در عين حالي که همانند نيز نيست اما در کل طبق يک ساختار همگير انجام مي پذيرد

و آنهايي که زندگي را به کل رد مي کنند در گمراهي اند به گفته جبران :" چه حقير است و کوچک ، زندگي آنکه دستانش را ميان ديده و دنيا قرار داده و هيچ نمي بيند جز خطوط باريک دستانش. در خانه ناداني ، آينه اي نيست که روح خود را در آن به تماشا بنشيند ."

بخش سوم
ابرانسان ، مرد کهن ، پيشوا

نگاه اين سه در يک امر بنيادين ديگر نيز همانند است و آن
به گفته نيچه " ابرانسان "
وبه راي ارد " مرد کهن "
وبه داستان جبران " پيشوا " است

جبران خليل جبران با آن نداي شاعرانه و دلنشين خود مي گويد : پيشوايان ، دانه هاي نبات و گياهان ناشناخته و شگفت انگيزي هستند که به هنگام باروري و کمال قلبشان به باد هديه مي شود تا بر روي زمين پراکنده شوند ." او پيشوا را هديه اي آسماني مي داند .

فردريش نيچه نيز با زبان حماسي خود ابر انسان را اين گونه توصيف مي کند :" هان ؛ من ام يک بشارتگر آذرخش و چکه اي گران از ابر ! و اما اين آذرخش را نام ابر انسان است."
نيچه عنوان هديه آسماني جبران را با واژه بشارتگر آذرخش کامل تر مي کند .

و نگاه ارد بزرگ نيز آکنده از خرد و انديشه است : " در پندار و گفتار مرد کهن ، تار و پود بنياد زندگي هويداست ."


ارد جهان را توده اي از رشته هاي در هم تنيده و گاها بي سرانجام مي بيند اما مرد کهن که هماورد زشتي و پليدي است به رشته هاي نجات بخش آدميان دست است . با نگاهي درست ماهيت مرد کهن را غير قابل شکست مي داند و مي گويد: " دشمني و پادورزي ، به مرد کهن انگيزه زندگي مي بخشد ."

و همين ديدگاه در گفتار فردريش نيچه نيز ديده مي شود آنگاه که مي گويد :" در همه جا هر چه مورد انتقاد ابر انسان است همواره نوعي خواست ويرانگر و منفي وجود دارد."

ارد هم بدان اشاره دارد :" دودمان بي نيا و مرد کهن ، به هزار آيين اهريمني اداره مي شود . "

اما نگاه ويرانگر نمي تواند ابر انسان را از هدف باز نمي دارد . نيچه عرصه ابر انسان را اينچنين مي بيند: " عرصه عمل براي ابر انسان بي کرانه است ."

براستي او ساحل و کرانه اي بر ابردريايي (اقيانوس) ابر انسان نمي بيند و اين فر هيچ گاه ويرانگر نيست .
و درسي ديگر از ارد بزرگ : " فر دانش امروز بسيار خوشبختي در پي داشته ، اما قدرت جاري سازي آرامش به روان ما را ندارد . امنيت را مرد کهن به ما مي بخشند . "
و اين نگاه جاودانه را با جمله اي هشدار گونه کامل مي کند :" دودماني که مرد کهن خويش را خوار مي کند ، به تن بي جان آدمي ماند که در پايان خوراک جانوران پليد خواهد شد ."

و نيچه در جملاتي زيبا اميد برتر زن را اين گونه بر مي شمارد که : زن بازيچه اي باد پاک و ظريف، همچون گوهري، رخشان از فضيلت هاي جهاني که هنوز در کار نيست. در عشق تان فروز ستاره فروزان باد! واميدتان اين باد: بادا که ابر انسان را بزايم!

ارد بزرگ از شب مرد کهن مي گويد :" شب زندگي براي مرد کهن ، همچون روز روشن است . "

و جبران خليل جبران هم از شب پيشوا سخن ها دارد :" زماني که خورشيد از پيشوايان در غروب جدا مي شود ، هنگامي که از مشرق دوباره زبانه کشد هرگز آنها را در آن مکان نخواهد ديد ، زيرا آنها در حرکت و سيري که به ايشان ارزاني شده است همچنان بيدار و در حرکتند ، حتي اگر زمين به خواب رفته باشد . "

همگرايي در آراي اين بزرگان برايتان شگفت آور نبود ؟
بگذريم...

از سخن اين بزرگان مي توان چنين نتيجه گرفت که پيدايش مرد برتر بسيار نادر اما تاثير گذار است .
آدميان نيازمند برانگيختگان هستند .

آنها امنيت و دشتهاي حاصل خيز زندگي را در اختيار بشر گرفتار قرار مي دهند .
اين سه تن زاده شدن خردبرتر را در آدمي امري همگير و جمعي نمي دانند توده نمي تواند ابر انسان را تربيت کند بلکه تنها مي تواند اميدوار به پيدايش آن آذرخش باشد . مرد کهن با نگاهي به پهناي تاريخ و سخني بشارت گونه دردها را درمان مي کند و راه را براي آيندگان هموار مي سازد.


براي شما نمونه روشني از ابر انسان در انديشه دارم به نوشته زير بنگريد تا به ژرفاي وجود پيشوا پي ببريد : حسنين هيکل _ پژوهشگر و روزنامه نگار مصري _ در برابر پرسشي که چرا کشور مصر پس از دو سده چيرگي تازيان زبان و فرهنگ خود را به دست فراموشي سپرد بي ( ولي ) ايران اين گونه نشد پادسخن زيبا و بجايي مي دهد که شوربختانه مصريان بزرگي چونان فردوسي نداشتند .


بخش چهارم
انديشه و افکار

آنچه به آدمي توان و نيرو جاوداني مي بخشد و نام آدمي را بلند مي سازد همانا انديشه و دانش برتر اوست .
از اين رو در انديشه اين سرفرازان فرو رفتم و سخناني را يافتم که همکنون پيش کش شما نيز مي نمايم.

نيچه خواست خويش را از انديشه برتر اينگونه بيان مي دارد : " آن انديشه هايي را دوست دارم که با خون نوشته شده باشند."

و جبران خليل جبران توانمندي خويش در دفاع از کيان انديشه را بدين گونه مي نماياند : " شايد بتوانيد دست و پاي مرا به غل و زنجير کشيد و يا مرا به زنداني تاريک بيافکنيد ولي انديشه مرا که آزاد است نمي توانيد به بند در آوريد. "

و اُرد بزرگ پاسخي در خور براي دشمنان انديشه دارد : " چه دودماني از بد انديشان برجاست ؟ هيچ . "
او براي کشندگان انديشه و هواخواهان آن نيز پيامي دارد :" چو گرماي تن مردان کهن به آسمان پر کشيد به گرماي خود ، تن هواخواهان انديشه خويش را گرما دهند . "

بهترين ياور انديشمندان در نگاه ارد بزرگ تنهايي است :" هيچ دوستي بهتر از تنهايي ، براي اهل انديشه نيست ."

و نيچه هم با او همراه است : "آموزش را در خانواده و دانش را در جامعه مي آموزند و بينش را در تفکرات تنهايي."

جبران خليل جبران از توان ياد گيري و آموزش خرد مي گويد :" به فرزند عشق خود توانيد داد ، اما انديشه تان را هرگز ، که وي را انديشه اي ديگر به سر است ، انديشه اي از آن خويشتن .
او با فرا نگري خردمندانه درد نا آگاهي را اينگونه مي داند : هيچ کس نمي تواند چيزي را به شما بياموزد جز آنچه که در افق ديد و خرد شما وجود داشته و شما از آن ناآگاه بوده ايد .

نيچه بيماري انديشه را هشدار مي دهد :" ذهن و انديشه مسئول به خطا افتادن آدميان است."

و اُرد بزرگ مانند هميشه تلاش مي کند راه درمان را بنماياند : " رهسپردن (سفر) ، ناي روان است براي انديشه و آرمان بزرگ فردا ." او سفر و تجربه را پاد درد اين بيماري مي داند .

و جبران خليل جبران براي جلوگيري از انتشار انديشه ناتوان مي گويد : " اگر در انديشه دوست نکته اي منفي يافتي ، بي هراس و با روشني گوشزد کن ."

و ارد ويژگي برتر پندار آدمي را در ماندگاري و توان رويارويي آن مي داند : " انديشه برتر در روزهاي توفاني و آشوب و در همان حال خموشي و آرامش ، توانايي برتر خويش را از دست نمي دهد."

درد اين سه تنها آگاهي بخشي نيست بلکه پيراستن انديشمندان از کژي و ناراستي نيز هست و آنگاه در فرودي ديگر به نهانگاه خرد چنين مي آموزيم که به راي ارد بزرگ :" چهار چوب نگاه ما زميني است ، اما برآيند انديشه ما مي تواند آسماني باشد . "

و جبران خليل جبران همانند هميشه سخني همانند او دارد :" افکار جايگاهي فراتر از دنياي ظاهري دارند ."

و نيچه نيز براي آسماني بودن انديشه و انديشمند، سخني دلنشين دارد : "يک دانشمند حتي براي عشق زميني هم وقت ندارد! او نه رهبر است نه فرمانبردار. او کمال بخش نيست. سرآغاز هم نيست. او فردي بي خويشتن است.

آري انديشه خارج از ديد زمينيان و در خود فرو رفتگان است براي شناخت آن بايد آسماني شد و به گفته جبران : " بايد به روياها پناه برد چرا که دروازه هاي ابديت اند ."
و ارد بزرگ فراز را اينگونه مي بيند : " همواره آدميان پهنه و چنبره بدي و پليدي را با دانش و انديشه برتر خويش بسته و بسته تر مي سازند ."

و اين نگاه سازنده در سخن جبران خليل جبران نيز هويداست : "انسان فـرزانه با آتشدان (مشعل) دانش و حکمت، پيش رفته و راه توده را روشن مي سازد ."

نيچه ، ارد و جبران هر سه انديشه را در خور تنهايان (آسمانيان) مي دانند آناني که در تنهايي خود از پيکره آدمي خارج شده و به فرا پنداران آسماني پيوستند نگاه ، سخن و کردار انديشمندان درمانگر توده است و چراغي براي تاريکي هاي پيش رو.


آنها هشدار مي دهند مباد گاهي که پنداري بيمار افسونگرانه به جان توده افتاده و تيرگي را موجب شود .
آنگونه که در سده گذشته کمونيسم نيمي از جهان را در خود بلعيد و دودمان جهاني را به تباهي کشيد .
همانگونه که پيشتر مانويان با همين پندار (همه چيز براي همه ، زن و کاشانه نيز!) شمشير بر گردن ايرانيان نهادند .
بايد هوشيار بود اين خود يک آموزه بزرگ براي دودمان امروزين ماست .


بخش پنجم
آرمان همانند

گفتار پاياني خود را به آرمان اين سه برانگيخته اختصاص داده ام

براي شناخت بهتر آرماني که اين انديشمندان بر دوش داشته اند لازم است به نوع و شيوه آغازين انتشار فر آنها اشاره شود و حال سخنان فردريش نيچه در چنين گفت زرتشت :
زماني که زردشت (زردشت نيچه نمايانگر شخصيت آرماني اوست و ربطي به زردشت ايراني ندارد) سي ساله بود ، زادگاه و درياچه ي زادگاهش را ترک کرد و به کوهستانها
رفت . در آنجا از جان خويش سر خوش گشت و ده سال از اين شادي نفرسود . ولي سرانجام
دلش دگرگون شد و بامداد پگاهي با طلوع صبح برخاست و رو در روي خورشيد ايستاد و چنين
گفت :
" تو اي ستاره ي بزرگ ! نيک بختي تو را چه مي بود اگر نبودند کساني که تو برايشان
بتابي . تو ده سال بر سر من طالع شدي ، و اگر من و عقاب و مارم نمي بوديم از تابش خود و اين سفر مي فرسودي . ليکن ما هر بامدادي در انتظارت بوديم ، از سرشاريت بهره مي برديم و بر تو درود مي گفتيم . اکنون بنگر ! من از لبريزي دانش خويش به تنگ آمده ام ،

 همچون زنبوري که عسل بسيار گرد آورده است ، نيازمند دستهايي هستم که براي گرفتن آن به سويم دراز شود . بر آنم که آنرا ببخشم و بپراکنم ، تا بار ديگر خردمندان از ابلهي و بينوايان از توانگري خويش در ميانه ي آدميان شاد شوند . پس بايد به دشت فرود آيم ، همچنانکه تو هر شامگاه چنين مي کني ، آنگاه که در پس دريا پنهان مي شوي و با نور خويش " جهان زيرين " را نيز روشن مي داري .


اي ستاره ي سر شار ! چون تو من بايد بروم ، چنانکه آدميان را چنين سخني است ، و اکنون مي خواهم به سوي ايشان فرود آيم . پس مرا خجستگي بخش ، اي چشم آرام که مي تواني بي شرار رشک حتي بزرگترين خوشبختي ها را نظاره کني .

 جامي را که مي خواهد از سرشاري لبريز شود برکت ده تا شايد قطره هاي زرين از آن جاري گردد و روشنايي شادي تو را بر سراسر جهان فرو بارد . بنگر اين جام را که بر آن است باز تهي گردد ، زردشت را که باز بر آن است ، آدمي شود !
و بدين سان فرود آمدن زردشت آغاز شد ."


و حال سخنان جبران خليل جبران در کتاب پيامبر :" آن برگزيده محبوب ، که سحرگاهي روشن بود به روزگار خويش ، دوازده سال به شهر اورفاليز در انتظار بود تا کشتي رفته باز آيد و او را به جزيره ي زادگاهش باز برد .


و در سال دوازدهم ، و در روز هفتم از ماه ايلول ، ماه درو ، فارغ از ديوارهاي شهر ، تپه را به فراز آمد و جانب دريا نگريست ، و کشتي را ديد که در مه و ابهام مي آمد .


آنگاه دروازه هاي قلبش به کمال باز گشود و شادمانيش از پهنه ي درياها گذشت . پس چشمهاي خود را فرو بست و در سکوت روح خويش به نيايش نشست .

ليکن تپه را چون به زير آمد ، غربت اندوهي غريب در جانش گرفت و به دل انديشه کرد :
چگونه خواهم رفت ، آسوده و آرام ، بي سوداي دردي و بي سوز داغي ؟ زنهار که من اين شهر را وداع نگويم مگر با جراحتي به ژرفاي روان و زخمي به اعماق جان .

چه دير پاييدند روزهاي درد ، در حصار اين ديوارها ، و چه سخت گذشتند لحظه هاي تنهايي در بلنداي اين همه شب . و کجاست آنکه تنهايي و درد خود ترک گويد و داغ حسرتي به دل نبرد ؟

چه فراوان که اجزا، روح خويش در اين معبرها پراکندم ، و چه بسيار فرزندان آرزوهايم که برهنه در دامن اين تپه راه پيمودند و سرگردان بودند . و از اين همه ياراي گسستنم چگونه باشد ، فارغ از بار و آسوده از درد ؟

اين نه جامه اي ست که اينک از تن بدر کنم ، اين پوست است که با دستهاي خويش مي درم .
و باز اين نه انديشهاي ست که پشت سر گذارمش ، اين خود دلي است حلاوت يافته از گرسنگيها و تشنگيها .

اما درنگ نيز نتوانم .
دريا که آغوش دعوت بر همه چيزي باز گشايد ، اينک مرا به خود خوانده است و من ناگزيرم از عزيمت .

و هر آينه بمانم ، آن زمان که ساعتها و لحظه هايم به شعله مي سوزند در سياهي شب ، من بلور مي شوم ، و به اين خاک گره مي خورم .

ولي در رفتار ، شادماني توشه کنم ، آنقدر که در اين ديار يافت تواند شد ... اما اين چگونه باشد ؟

...

همچنان که مي رفت مردان و زناني را ديد که مزارع و تاکستانهاي خود رها کرده اند و شتابان به سوي دروازه هاي شهر هجوم مي آورند .
و صدايشان مي شنيد که نام وي مي خواندند و باز آمدن کشتي او را به هم خبر مي دادند به فرياد ، از کشتزاري به کشتزاري ديگر .

...

آه که قلب من آيا درختي تواند بود خميده قامت از بار ميوه هايي که از شاخه بچينم و در دستهاشان گذارم؟
و آيا شور من آن چشمه ي جوشان تواند شد که جامهاشان لبريز کنم؟

...

و اگر براستي اين ساعتي ست که مشعل مي بايد گرفت ، مرا نه آتشي است که در آن شعله مي بايدم کشيد .
...
ندا در داد... " .


تا کنون در سخن نيچه و جبران به يک عنصر مشترک رسيديم و آن تمايل " فرا انسان " نيچه و " برگزيده " جبران براي بخشش از داشته ها است ... هر دوي آنها آرمان و انديشه اي براي آيندگان بر دوش دارند .

براي جاودانه شدن اين انديشه هر يک به داستاني زيبا پناه برده اند و پيرامون خود را به چهارچوبي رويايي آراسته اند تا بتوانند در اين پهنه آرمان هاي خويش را بارور و به تکامل رسانند اما اُرد هيچ گاه تن به داستان پردازي نداده است . خواسته هاي فکري اش شبيه نيچه و جبران است اما زخمه کلام او در قلاف داستان نيست بلکه آشکارتر است و بدين خاطر گاه نياز به تعمق و تخيل بيشتري دارد .


بدين خاطر در اين جا تنها اشاره مي کنم به آرمان مرد کهن ارد بزرگ در کتاب برآيند :
ارد بزرگ براي پيام آوري و شجاعت خرد را ره توشه مي داند : " آن که به خرد توانا شد ، ترس برايش نامفهوم است " .


و سپس در ايهامي جالب جهان تيره را براي مرد کهن ميداني براي قيام و مَد مي بيند و مي پرسد : " آن گاه که شب فرا رسيد و همه پديدگان فرو خُفتند ابردرياها به پا مي خيزند، آيا تو هم بر مي خيزي ؟ "


و باز مي گويد :" رواني که درد روشنگري و گسترش خرد را ندارد به سختي بيمار است ".
در گام نهايي اين جمله را مطرح مي کند : " بي مايگي و بدکاري پاينده نخواهد بود ، گيتي رو به پويندگي و رشد است . با نگاهي به گذشته مي آموزيم آدميان، نابخرديهايي همچون : برده داري ، همسر سوزي و زنده بگور کردن کودکان و ... را رها نموده اند. خردورزي ! آدمي را پاک خواهد کرد ."


بي شک يکي از زيباترين جملاتي که تا کنون شنيده ام نيز همين جمله آخر ارد بزرگ است که : خردورزي ! آدمي را پاک خواهد کرد .

آنچه در کلام اين " سرآمدان "هويداست داشتن درد ، چگونگي و بخشش از خرد است آنها زاينده انديشه اي برتر براي انسان از خود بيگانه عصر امروزند . آنها آينده جهان را رو به رشد و خرد مي بينند آنها در سه شاهکار بي نظيرشان "چنين گفت زرتشت" ،

" برآيند " و " پيامبر " خط بطلاني بر نظريه تکرار تاريخ مي کشند مي توان از انديشه آنها آموخت اگر يک حالت بخوبي توسط فرهيختگان درک شود و نتيجه کلي و مشخصي از آن برداشت شود

 مي توان اميدوار بود در صورت مثبت بودن ادامه و در صورت منفي بودن براي هميشه پاک شود . آنها تاريخ را محل ايست و باز توليد آن نمي دانند بلکه در نظر آنها تاريخ آموزه اي براي رسيدن به خط رشد بشري در طول زمان است که مسير رشد آن بايد همچنان ادامه يابد.


من يک سئوال از طرفداران بازگشت اتفاقات تاريخي دارم
بطور مثال در کجاي تاريخ هندوستان سراغ داريد که دموکراسي اينچنين حاکم بوده باشد و يا جوامع بسياري که در سطح دنيا اينچنين اداره مي شوند ؟


دموکراسي و مردمسالاري امروز برآيند خرد کل مردم جهان در طول تاريخ است و البته ايرانيان اولين هواداران آن بوده اند ( با تشکيل مجلسي از نمايندگان اقوام مختلف ايراني در زمان کوروش هخامنشي ) .


شايد عده اي بگويند مگر پيشتر از زبان آنها نگفتيد که انسانها همواره زاده مي شوند و يا جهان هيولاي انرژيست که آغاز و پايان ندارد وتنها خود را دگرگون مي سازد؟ پس تاريخ هم خارج از آدمهايش نخواهد بود !


بايد گفت منظور هر سه آنها از تکرار آدميان نه در شکل اوليه بلکه در ادامه پايان مرحله قبل است يعني تکامل بشري به نقطه صفر باز نمي گردد بلکه هر روز و در هر دوره به مقام عالي تري دست مي يابد .


لذا تاريخ نيز مجالي براي باز گشت ندارد....
اُرد بزرگ : تاريخ هيچگاه تکرار نشده و نخواهد شد آنچه روي داده و در حال رخ نمودن است پيراسته شدن ايده هاي بشري از ناراستي هاست .
اُرد بزرگ به روشني به اين موضوع اشاره مي کند : " تاريخ هيچگاه تکرار نشده و نخواهد شد آنچه روي داده و در حال رخ نمودن است پيراسته شدن ايده هاي بشري از ناراستي هاست ."


سخن من در مورد همانندي هاي اين سه مرد به پايان رسيد
با خود مي گويم آيا توانستم آرمان و همانندي هاي آنها را درست مطرح کنم ؟ و يا اينکه واقعا آنها که هستند؟

نيچه فيلسوف است ؟ يا نوازنده پيانوي چيره دست و يا موسيقيداني عاشق واگنر ؟
جبران شاعر است ؟ فيلسوف است ؟ و يا نقاشي چيره دست ؟
ارد حکيم است ؟ طراح طنزسياهي توانا و پيشروست ؟ و يا نظريه پردازي در مورد ساختار جغرافياي جهان ؟

اينجاست که بر مي گردم
مي بينم آنها حتي در شکل هويتي خويش نيز ، نظير هم هستند .
و نکته ظريف و مشترک در بين آنها هنرمند بودن هر سه است .

آيا هنر نمي توانست حامل انديشه هاي آنان باشد ؟
آيا هنر براي آنان وسيله و ابزار بود ؟
چرا هر سه آنها از پس هنر متجلي مي شوند و سپيده دم طلوع آنها از پس کوههاي هنر است ؟

آيا هنر وسيله درمان روان انسانهاست ؟
و يا به وجد آورنده روان آنها ؟
اگر اينگونه باشد سخنان اين سه بسيار کلي تر و همه جانبه تر است
پس مي توان گفت:

هنر نمايشگر روان سرکش و برانگيخته آنهاست.
هنر باز توليد روياهاي فروخورده آنهاست.
هنر براي هر سه آنها مجالي است خلسه گونه که در آن روان خود را با گذشتگان و آيندگان گره مي زنند ...

فکر مي کنم باز هم بايد بکاوم ...

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید