در كنار زنده رود
- توضیحات
- دسته: حمید مصدق
- بازدید: 561
دركوههاي مغرب
خورشيد تفته بود
باريده بود باراني
ابري كه رفته بود
هنگامه جنون بود
از انعكاس شعله خورشيد در غروب
زاينده رود غرق به خون بود
در بيشه هاي آن طرف رود
نجواي با د و بيد
وز لابلاي برگ چناران دير سال
جز نيزه هاي نور نمي تابد
و سوت كارخانه
يعني كه وقت كار شبانه
آغازمي شود
آنجا كه رنج هست
ولي دسترنج نيست
اينجا من اين نشسته سر به گردان
اين رود
اين يهودي سرگردان
با من چه قصه ها
پر غصه قصه ها
از كوه،
دشت
قريه
تا شهر باستاني
وز مردم نجيب سپاهاني
گويد
چه دستهاي غرقه به خوني را
اين رود شسته است
من با دل شكسته
آئينه به گرد نشسته
هنوز هم
گستردگي بستراين رود خسته را
تا دور دست بيشه آن سوي رود
مي بينم
خواهد زدود،
رود،
آيا غبار از دل غمگينم
رود
آئينه تمام نمايي ز زندگي ست
وقتي كه آب تا دل مرداب مي رود
يعني به گاو خوني
ديگر براي هميشه
در خواب ميرود
از شاهراه پل
از كارخانه كارگران
مي آيند
با چرخهايشان همه دلمرده وپكر
چونان كه فوج فوج كبوتر
با لهجه هاي شيرين
شيرين تر از شكر
با طعنه هاي تلخ
با طعن جانشكر
با حرفهايشان كه
« چه رنجي بود
با طعنه هايشان كه
« چه گنجي داشت؟
***
خورشيد خفته است و
شب آغاز مي شود
دكان مي فروشي پل
باز ميشود
« آذر 1342 »
نظرات (0)