مرغ باران

در تلاش شب كه ابر تيره مي بارد

روي درياي هراس انگيز

 

و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران مي كشد فرياد خشم آميز

 

و سرود سرد و پر توفان درياي حماسه خوان گرفته اوج

مي زند بالاي هر بام و سرائي موج

 

و عبوس ظلمت خيس شب مغموم

ثقل ناهنجار خود را بر سكوت بندر خاموش مي ريزد، -

مي كشد ديوانه واري

در چنين هنگامه

روي گام هاي كند و سنگينش

پيكري افسرده را خاموش.

 

مرغ باران مي كشد فرياد دائم:

- عابر! اي عابر!

جامه ات خيس آمد از باران.

نيستت آهنگ خفتن

يا نشستن در بر ياران؟ ...

 

ابر مي گريد

باد مي گردد

و به زير لب چنين مي گويد عابر:

- آه!

رفته اند از من همه بيگانه خو بامن...

من به هذيان تب رؤياي خود دارم

گفت و گو با يار ديگر سان

كاين عطش جز با تلاش بوسه خونين او درمان نمي گيرد.

***

اندر آن هنگامه كاندر بندر مغلوب

باد مي غلتد درون بستر ظلمت

ابر مي غرد و ز او هر چيز مي ماند به ره منكوب،

مرغ باران مي زند فرياد:

- عابر!

درشبي اين گونه توفاني

گوشه گرمي نمي جوئي؟

يا بدين پرسنده دلسوز

پاسخ سردي نمي گوئي؟

 

ابر مي گريد

باد مي گردد

و به خود اين گونه در نجواي خاموش است عار:

- خانه ام، افسوس!

بي چراغ و آتشي آنسان كه من خواهم، خموش و سرد و تاريك است.

***

رعد مي تركد به خنده از پس نجواي آرامي كه دارد با شب چركين.

وپس نجواي آرامش

سرد خندي غمزده، دزدانه از او بر لب شب مي گريزد

مي زند شب با غمش لبخند...

 

مرغ باران مي دهد آواز:

- اي شبگرد!

از چنين بي نقشه رفتن تن نفرسودت؟

 

ابر مي گريد

باد مي گردد

و به خود اين گونه نجوا مي كند عابر:

- با چنين هر در زدن، هر گوشه گرديدن،

در شبي كه وهم از پستان چونان  قير نوشد زهر

رهگذار مقصد فرداي خويشم من...

ورنه در اين گونه شب اين گونه باران اينچنين توفان

كه تواند داشت منظوري كه سودي در نظر با آن نبندد نقش؟

مرغ مسكين! زندگي زيباست

خورد و خفتي نيست بي مقصود.

مي توان هر گونه كشتي راند بر دريا:

مي توان مستانه در مهتاب با ياري بلم بر خلوت آرام دريا راند

مي توان زير نگاه ماه، با آواز قايقران سه تاري زد لبي بوسيد.

ليكن آن شبخيز تن پولاد ماهيگير

كه به زير چشم توفان بر مي افرازد شراع كشتي خود را

در نشيب پرتگاه  مظلم خيزاب هاي هايل دريا

تا بگيرد زاد و رود زندگي را از دهان مرگ،

مانده با دندانش آيا طعم ديگر سان

از تلاش بوسه ئي خونين

كه به گرما گرم وصلي كوته و پر درد

بر لبان زندگي داده ست؟

 

مرغ مسكين! زندگي زيباست ...

من درين گود سياه و سرد و توفاني نظر باجست و جوي گوهري دارم

تارك زيباي صبح روشن فرداي خود را تا بدان گوهر بيارايم.

مرغ مسكين! زندگي، بي گوهري اين گونه، نازيباست!

***

اندر سرماي تاريكي

كه چراغ مرد قايقچي به پشت پنجره افسرده مي ماند

و سياهي مي مكد هر نور را در بطن هر فانوس

و زملالي گنگ

دريا

در تب هذيانيش

با خويش مي پيچد،

وز هراسي كور

پنهان مي شود

در بستر شب

باد،

و ز نشاطي مست

رعد

از خنده مي تركد

و ز نهيبي سخت

ابر خسته

مي گريد،-

در پناه قايقي وارون پي تعمير بر ساحل،

بين جمعي گفت و گوشان گرم،

شمع خردي شعله اش بر فرق مي لرزد.

 

ابر مي گريد

باد مي گردد

وندر اين هنگام

روي گام هاي كند و سنگينش

باز مي استد ز راهش مرد،

و ز گلو مي خواند آوازي كه

ماهيخوار مي خواند

شباهنگام

آن آواز

بر دريا

پس به زير قايق وارون

با تلاشش از پي بهزيستن، اميد مي تابد به چشمش رنگ.

***

مي زند باران به انگشت بلورين

ضرب

با وارون شده قايق

مي كشد دريا غريو خشم

مي كشد دريا غريو خشم

مي خورد شب

بر تن

از توفان

به تسليمي كه دارد

مشت

مي گزد بندر

با غمي انگشت.

 

تا دل شب از اميد انگيز يك اختر تهي گردد.

ابر مي گريد

باد مي گردد...

*****

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید

مطالب مشابه

insert_link

local_library کوکو مرغ

insert_link

local_library ماسک زرده تخم مرغ برای پوستها ی خشک

insert_link

local_library تخم مرغ رنگی هفت سین شما

insert_link

local_library تخم مرغ های رنگین سفره هفت سین