غريق

خورشيد، در آفاق مغرب بود و، جنگل را

- تا دور دست كوه - در درياي آتش شعله ور مي كرد

اينجا  و آنجا، مرغكي تنها

رها در باد

بر آب نيلي دريا گذر مي كرد !


دريا گرسنه، تشنه، اما سر به سر آرام

در انتظار طعمه اي، گستره پنهان دام

خود با هزاران چشم بر ساحل نظر مي كرد !


در لحظه خاموشي خورشيد

دامش بر اندامي فرو پيچيد !

پا در كمند مرگ

گاهي سر از غرقاب بر مي كرد

با ناله هائي، - در شكنج هول و وحشت گم

شايد خدا را، يا « سبكباران ساحل » را

خبر مي كرد


شب مي رسيد از راه

- غمگين، بي ستاره، بي صفا، بي ماه !

مي ديد دريا را كه آوازي نشاط انگيز مي خواند !

صيدي به دام افكنده !

خوش مي رقصيد و گيسو مي افشاند !

تا با كدامين خون تازه، تشنگي را بنشاند !


در پهنه ساحل

چشمي بر امواج پريشان دوخته

- لبريز از خونابه غم - كام دريا را

با قطره هاي بي امان اشك، تر مي كرد !

جاني ز حيرت سوخته، شب را و شب هاي پياپي را

سحر مي كرد ... !


آه، اي فرو افتاده در دام تباني هاي پنهاني !

اي مانده در ژرفاي اين درياي طوفان زاي ظلماني !

اي از نفس افتاده - چون من -

در تلاطم هاي شب هاي پريشاني !

ايكاش، در يك تن، از ين بس ناخلف فرزند،

فرياد خاموشت اثر مي كرد

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید