من با بطالت پدرم هرگز بيعت نمي كنم - 1

ديدم در آن كوير درختي غريب را

محروم از نوازش يك سنگ رهگذر

تنها نشسته اي،

بي برگ و بار، زير نفسهاي آفتاب

در التهاب،

در انتظار قطره باران

در آرزوي آب .

***

ابري رسيد،

- چهر درخت از شعف شكفت .

دلشاد گشت و گفت :

« اي ابر، بشارت باران !

« آيا دل سياه تو از آه من بسوخت ؟!

 

غريد تيره ابر،

برقي جهيد و چوب درخت كهن

بسوخت !