در هاله شرم

ساحل خاموش، در بهت مه آلود سحرگاهان

چشم وا مي كرد و - شايد

جاي پاها را، نخستين بار، روي ماسه ها مي ديد !

ما بر آن نرماي تردتر، روان بوديم


آسمان و كوه و جنگل نيز، مبهوت از نخستين لحظه ديدار

با خورشيد !

آه، گفتي ما، در آغاز جهان بوديم ؟


بر لب دريا

در بهشت بيكران صبحگاهان

ما

چشم و دل، در هاله شرم نخسين !

آدم و حوا !