دنگ


دنگ...، دنگ...

ساعت گيج زمان در شب عمر

ميزند پي در پي زنگ.

زهر اين فكركه اين دم گذر است

مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.

لحظه ام پر شده از لذت

يا به زنگار غمي آلوده است.

ليك چون بايد اين دم گذرد،

پس اگر مي گريم

گريه ام بي ثمر است.

و اگر مي خندم

خنده ام بيهوده است.

***

دنگ...، دنگ...

لحظه ها مي گذرد.

آنچه بگذشت، نمي آيد باز.

قصه اي هست كه هرگز ديگر

نتواند شد آغاز.

مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ

بر لب سرد زمان ماسيده است.

تند برمي خيزم

تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز

رنگ لذت دارد، آويزم،

آنچه مي ماند از اين جهد به جاي:

خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.

و آنچه بر پيكر او مي ماند:

نقش انگشتانم.

***

دنگ...

فرصتي از كف رفت.

قصه اي گشت تمام.

لحظه بايد پي لحظه گذرد

تا كه جان گيرد در فكر دوام،

اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،

وا رهاينده از انديشه من رشته حال

وز رهي دور و دراز

داده پيوند با فكر زوال.

***

پرده اي مي گذرد،

پرده اي مي آيد:

مي رود نقش پي نقش دگر،

رنگ مي لغزد بر رنگ.

ساعت گيج زمان در شب عمر

مي زند پي در پي زنگ:

دنگ...، دنگ...،

دنگ...

*****

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید