فرهنگ اصطلاحات عامیانه ایرانی - ب
- توضیحات
- دسته: فرهنگ اصطلاحات عامیانه
- بازدید: 3396
بابا قوري: نوعي كوري كه چشم آماسيده و به رنگ چشم مرده در مي آيد, كسي كه تخم چشم او برآمده و نفرت انگيز است و آن را شوم مي دانند.
باب دندان: چيزي كه مناسب حال و باب طبع باشد, مطابق ميل, دلچسب.
باجي: كلمه اي است براي خطاب به زن ناشناس.
بر باد رفتن : از دست رفتن, تلف شدن, نيست و نابود شدن.
به باد (فنا) دادن : هدر دادن, حرام كردن.
به باد كتك گرفتن: يكريز كتك زدن.
بارآوردن: سبب شدن, ايجاد كردن, نتيجه دادن.
بار انداختن: توقف كردن, ماندن, اقامت گزيدن.
بار خود را زمين گذاشتن: وضع حمل كردن, زاييدن.
بار سفر بستن: تدارك سفر ديدن.
بار گذاشتن: گذاشتن ديگ محتوي مواد غذايي بر روي اجاق.
بار و بنديل: اسباب و بساطي كه اشخاص با خود مي برند.
زير بار نرفتن : قانع نشدن, نپذيرفتن.
باري از دوش كسي برداشتن: از زحمت و رنج كسي كاستن, از مشقت كسي كم كردن.
بارو: ديوار قلعه, حصار, باره.
باز: پرنده اي شكاري و تند پرواز كه چنگال هاي قوي و منقار مخروطي كوتاهي دارد.
بالا: قد, قامت.
بال بال زدن: از درد يا بي قراري به پيچ و تاب افتادن.
باي بسم الله: اول هر چيز, ابتداي امر.
بپا: به هوش باش, متوجه باش, مواظب باش.
بخت: اقبال, شانس.
بخت برگشته: تيره روز, سياه بخت.
به بخت خود پشت پا زدن : فرصت مناسب و توفيق آميزي را از دست دادن, از خوشبختي مسلمي چشم پوشيدن.
بخيه زدن: كوك زدن, دوختن.
بد به دل راه ندادن: خيال بد نكردن, به ترديد دچار نشدن.
بد تركيب: زشت.
بد جنس: بد ذات, بد طينت, بد نهاد.
بد چشم: مردي كه به زنان نامحرم به نظر شهوت نگاه كند.
بد زبان: بد دهن, دشنام دهنده, بد سخن.
بد قلق: بد ادا, بد عادت, بهانه گير, بد سلوك.
بدك: نه چندان بد.
بد و بي راه: حرف هاي زشت. ناسزا, سخنان نامربوط و ركيك.
بد هيبت: زشت, بد قيافه و زمخت.
بربر نگاه كردن: خيره نگريستن.
بر بيابان: وسط اين بيابان بي آب و علف، جايي که کسي يافت نشود .
بر: سينه.
برملا: آشكار.
برملا كردن: آشكار كردن, فاش كردن.
بر و بيابان: دشت و صحرا.
برو بيا: رفت و آمد, دم و دستگاه.
برو بيا راه انداختن: آمد و شد بسيار راه انداختن و پذيرايي كردن.
بر و رو: چهره خوبي داشتن, قد و قامت.
بروز دادن: اسرار فاش كردن, سري را آشكار كردن, لو دادن.
بر وفق مراد: مطابق ميل.
بزك دوزك: بيان آرايش زنان با لحن شوخي.
بزك كردن: آرايش كردن زنان.
بزن و بشكن: هياهو و شلوغي حاصل از شادي و طرب.
بزن و بكوب: ساز و آواز و رقص در مجلس بزم.
بساط چيزي را راه انداختن / پهن كردن: وسايل آن را مهيا كردن.
بساط راه انداختن / در آوردن: الم شنگه راه انداختن, رسوايي و مرافعه به بار آوردن.
بسم الله: جمله اي است كه هنگام تعارف به كار مي رود و گاه معني بفرماييد و ميل كنيد مي دهد.
بشكن زدن: برآوردن صدايي آهنگ دار از ميان انگشتان دست به قصد شادي.
بشور:بشوي.
بغ كردن: اخم كردن و ترش رو نشستن, عبوس شدن.
بغ كرده: عبوس, روي در هم كرده, خشمگين.
بغل: كنار, پهلو.
بغل زدن: كسي يا چيزي را در آغوش گرفتن, بغل گرفتن.
بكوب: با شتاب, تند.
بگو مگو: جر و بحث, مشاجره.
بگو مگو كردن: جرو بحث كردن, مشاجره كردن.
بلد: راهنما, كسي كه به عنوان شناسنده راه با كسي يا عده اي همراه مي شود, بلد چي.
بلد بودن: دانا و عالم بودن, وارد بودن, آگاه بودن.
بلند بالا: قد بلند, بلند قامت.
بله بران: قول و قرارهاي قبل از عروسي بين خانواده هاي عروس و داماد.
بنا: قرار.
بنا را به اين گذاشتن كه: چيزي را معيار قرار دادن.
بنا كردن به: شروع كردن به.
بند آمدن: متوقف شدن ريزش يا جريان مايعات.
بند انداختن: برچيدن موي صورت زنان با نخ تابيده.
در بند چيزي بودن : به فكر چيزي بودن.
بندانداز: زني كه با بند موي صورت زنان را در مي آورد, سلماني زن.
بو بردن: حدس زدن, تخمين كردن, از قراين امري آن را فهميدن.
بوسيدن و كنار گذاشتن: ترك گفتن و رها كردن عادت يا كاري را.
به جهنم: خوب شد كه چنين شد, به درك.
به كلي: تماماً.
به محض: به مجرد, همان وقت كه.
به هم زدن: به دست آوردن, تهيه كردن. باطل كردن.
به هواي: به سوداي, به آرزوي.
بي برو برگرد: قطعاً, بي چون و چرا, بدون ترديد.
بي تاب شدن: بي قرار شدن, بي طاقت شدن.
بي حساب و كتاب: خارج از اندازه, بسيار زياد.
بيخ: تنگ.
بيخ خِـر: بيخ گلو.
بي خودي: بي علت, بي سبب.
بي خيال: بي فكر, غافل, لاقيد, فردي كه به چگونگي امور اهميت نمي دهد.
بي خيال بودن: اهميت ندادن, نگران نبودن.
بي خيالي زدن ـ خود را به: خود را به لاقيدي زدن, نسبت به چيزي اهميت ندادن.
بي درد سر: بدون زحمت.
بي دل و دماغ: تنگ خلق, ملول, افسرده.
بيرون زدن: يك مرتبه از خانه يا جايي درآمدن.
بي سر و پا: فرومايه, پست.
بي عرضه: آدم ناقابل و بي مصرف, كسي كه كارها را با بي لياقتي انجام دهد.
بي غل و غش: بي حيله, بي مكر و فريب.
بيق بيق بودن: خنگ بودن, به تمام معنا احمق بودن.
بي گدار به آب زدن: ناسنجيده به كاري اقدام كردن, به كاري كه حساب سود و زيان يا پيروزي و شكستش نامعلوم است پرداختن, بي احتياطي كردن.
بي مايه فطير است: بدون مايه و سرمايه كار انجام نمي شود.
بي وارث: آنكه خويشاوندي ندارد كه پس از مرگش از او ارث ببرد.
بي هوا: ناگهان: ناغافل, غفلتاً.
بي هيچ چون و چرا: بدون هيچ گونه عذر و بهانه اي.