فرهنگ اصطلاحات عامیانه ایرانی - ث تا چ
- توضیحات
- دسته: فرهنگ اصطلاحات عامیانه
- بازدید: 1318
ثروت خود را به پاي كسي ريختن: ثروت خود را خرج ديگري كردن.
جا تر است و بچه نيست: كنايه است از گم شدن چيزي يا فرار كردن كسي.
جا در رفتن ـ از: عصباني شدن, خشمگين شدن.
جا به جا: فوري, بي درنگ.
جا خالي كردن: خود را كنار كشيدن.
جا خوردن: يكه خوردن, از شنيدن يا ديدن امري غير منتظر تعجب كردن.
جا خوش كردن: اقامت كردن در جايي كه معمولاً نبايد زياد ماند.
جا كن كردن: كسي يا چيزي را از جايي به جاي ديگر بردن, غلتاندن.
جادو و جنبل: جادو و دعا گرفتن و پناه بردن به قواي موهوم ماوراي طبيعي براي قضاي حاجات.
جارچي: ندا دهنده, كسي كه مردم را آواز دهد يا امري را به آنان ابلاغ كند يا خبري دهد.
جار زدن: سر و صدا راه انداختن, مطلبي را با صداي بلند به اطلاع ديگران رساندن.
جار و جنجال: داد و فرياد, هو و جنجال.
جا زدن: كسي را به جاي ديگري معرفي كردن, قالب كردن.
جان خود سير شدن ـ از: از زنده ماندن بيزار شدن.
جان و دل كار كردن ـ از: با علاقه بسيار كار كردن.
جان آمدن ـ به: به ستوه آمدن, مستأصل و بي طاقت شدن.
جان كسي افتادن ـ به: آزردن, كتك زدن.
جان به در بردن: از مهلكه گريختن, از خطر حتمي جستن.
جان به سر شدن: سخت مضطرب و نگران شدن, بي قرار شدن, به حال مرگ افتادن.
جان به لب رسيدن: تمام شدن طاقت و صبر, به ستوه آمدن.
جان كسي را به لب آوردن: سخت آزار رساندن, كسي را در انتظاري طولاني و كشنده گذاشتن.
جان كسي را گرفتن: او را كشتن.
جان كندن: رنج بسيار تحمل كردن, تلاش و تقلا كردن, به سختي بسيار كاري را انجام دادن.
جبار: قاهر, مسلط.
جدا جدا: جداگانه, يك به يك, يكي يكي.
جرگه: گروه, زمره.
جرواجر خوردن: پاره شدن شديد, دريده شدن.
جر و بحث: مجادله سخت در گفتار.
جز و وز: صداي سوختن اشيا و يا ناله اشخاص.
جستن: يافتن, پيدا كردن.
جفت زدن: با دو پا از جايي پريدن.
جفنگ گفتن: ياوه گفتن, سخنان لغو و بي پايه گفتن, ياوه سرايي.
جک و جانور: جانوران موذي.
جگردار: با دل و جرئت, نترس.
جلاد: آنكه مأمور شكنجه يا كشتن محكومان است.
جل: پوششي كه روي اسب و الاغ مي اندازند.
جلدي: بي درنگ, به چالاكي, فوراً.
جلز و ولز: سوز و گداز, سوز و بريز, جز و لابه.
جل و جهاز: اسباب و لوازم عروس.
جلودار: آنكه سواره يا پياده جلو مركب ارباب حركت مي كند, پيشرو.
جم خوردن: تكان خوردن, حركت مختصر كردن, براي انجام كاري آماده شدن.
جمع و جور: محدود و منظم و مرتب.
جمع و جور كردن: منظم كردن و مرتب ساختن وسايل زندگي.
جم و جور: جمع و جور.
جنباندن: حركت دادن, تكان خوردن.
جنب خوردن: تكان خوردن, از جا برخاستن, آماده اقدام و عمل شدن.
جنبنده: هر جاندار متحرك.
جن: موجودي متوهم و غير مرئي, پري.
جواب رد دادن: پاسخ منفي دادن, پاسخ نامساعد دادن.
جوال: ظرفي بزرگ و كيسه مانند كه از پشم بافته مي سازند.
جور: نوع, گونه, قسم.
جور بودن: هماهنگ بودن.
جور كردن: تهيه كردن, آماده كردن.
جوش و جلا: تقلا و تكاپو, حرص و جوش.
جوش و جلا افتادن ـ از: از تقلا و تكاپو افتادن و آرام گرفتن.
جيغ و ويغ: داد و فرياد.
جيك در نيامدن: كمترين اعتراضي نكردن, صدا به مخالفت يا اعتراض بر نياوردن.
جيك زدن: اعتراض كردن, صدا درآوردن.
چارسوق: چهار راه ميان بازار, چهار سوق, چهار سوك.
چارطاق: هر دو لنگه در به طور كامل باز بودن, چهار طاق.
چارقد: روسري بزرگ و چهارگوشي كه زنان به سر كنند.
چاروادار: كسي كه حيوانات باركش را مي راند يا با آن ها باربري كند, چهارپادارنده.
چاسان فاسان: شلوار گشاد و بلند و كف دار زنانه كه آن را بر روي شليته و تنبان مي پوشيدند و داراي ليفه و بندي بود كه در زير شكم بسته مي شد.
چاق و چله: سرحال, سردماغ, فربه, سالم و شاداب.
چاك زدن ـ به: فرار كردن, جيم شدن, خود را از مهلكه بيرون بردن.
چال كردن: دفن كردن, به خاك سپردن.
چپاندن: چيزي را به زور و فشار ميان چيز ديگر جادادن.
چپيدن: به زور جاگرفتن, با فشار وارد كردن به ديگران جايي را اشغال كردن.
چرا: بلي, آري.
چرا: چريدن, عمل حيوانات چرنده در چراگاه.
چراغ موشي: هر نوع چراغ كوچك و بدون شيشه اي كه فقط از يك مخزن نفت و يك فتيله ساخته شده است و اندك نوري دارد.
چرب زباني: چاپلوسي, تملق, شيرين زباني.
چريدن: غالب شدن كسي بر ديگري, چيره شدن بر, فزوني يافتن بر.
چرت بردن: حالت خواب بر كسي غالب شدن.
چرت: خوابي كوتاه و اندك.
چرت زدن: گرفتار غلبه خواب شدن.
چرخ زدن: چرخيدن. گشتن براي تفريح و تماشا.
چرخ زندگي را گرداندن: نيازهاي روزمره را برآوردن.
چزاندن: آزردن, به گفتار يا به كردار به ديگري آزار رساندن.
چسبيدن به كار: پي كاري را با جديت گرفتن.
چشم ـ به (روي): تعارفي است كه هنگام اطاعت از حرفي يا دستوري گفته مي شود.
چشم كار كردن ـ تا (آنجا كه): تا دور دست, تا جايي كه مي توان ديد.
چشم از دنيا بستن: مردن, درگذشتن.
چشم انداختن: سرسري نگاه كردن.
چشم بر چيزي افتادن: واقع شدن نگاه بر آن, ديدن كسي يا چيزي را.
چشم به راه: كسي كه در انتظار ورود مسافر يا مهمان عزيزي باشد.
چشم به راه كسي بودن: منتظر بودن, نگران بودن.
چشم چشم را نديدن: سخت تاريك بودن.
چشم ديدن كسي را نداشتن: به نهايت حسود بودن, تاب ديدن توفيق و خوشي كسي را نداشتن.
چشم زدن: چشم زخم رساندن, كسي يا چيزي را از اثر چشم بد آسيب رساندن.
چشم غره رفتن: نگاه خشم آلود كردن, تهديد كردن با نگاه.
چشم و ابرو نشان دادن: دلبري كردن, عشوه آمدن, كرشمه ريختن.
چشم ها چهارتا شدن: دقت بيش از اندازه و يا تعجب شديد كردن.
چشم هم گذاشتن: چشم را بستن.
چشمه: قسم, نوع.
چفت كردن: در را با زنجير بستن, محكم كردن و سفت كردن در.
چفت و بست دهان را محكم كردن: رازي را نزد خود نگه داشتن, رازي را حفظ كردن.
چلاق: انسان يا چهارپايي كه دست يا پاي او شكسته يا كج باشد.
چل : ساده لوح, كم عقل.
چله بزرگ: چهل روز از فصل زمستان كه اول آن هفتم دي ماه و آخر آن شانزدهم بهمن ماه است. در نزد عوام كنايه اي است از سرماي سخت.
چله تابستان: چهل روز از تابستان كه اول آن پنجم تير و آخر آن يازدهم امرداد ماه است. در نزد عوام كنايه اي است از گرماي زياد.
چله زمستان: چله بزرگ.
چماق: گرز, عمود, چوبدست سر گره دار.
چم و خم: راه و روش, فوت و فن, آداب و رسوم.
چموش: سركش, عاصي.
چندر غاز: پشيز, مبلغ ناچيز.
چنگ آوردن ـ به: به دست آوردن.
چنگ كسي افتادن ـ به: به دام كسي گرفتار شدن, اسير كسي شدن.
چنگ كسي درآوردن ـ چيزي را از: با نيرنگ چيزي را كه به ديگري تعلق دارد تصاحب كردن.
چنگ انداختن: چنگ زدن.
چون و چرا: عذر و بهانه.
چونه: گلوله اي از هر نوع خمير.
چونه زدن: تقاضاي قيمت کم کردن، پرداختن قيمت کمتر نسبت به قيمت اصلي.
چهار دست و پا راه رفتن: راه رفتن كودكاني كه هنوز نمي توانند ايستاده راه بروند.
چهار ستون بدن: اسكلت بندي, استخوان بندي.
چهار ميخ كشيدن ـ به: نوعي شكنجه كه چهار دست و پاي كسي را به چهار ميخ بندند و شكنجه اش كنند.
چهار نعل: به سرعت, به تاخت و با عجله.
چيده: گل يا ميوه از درخت كنده شده.
چيز دار: صاحب ثروت, متمول.
چيز فهم: تند ذهن و با شعور, شخص مبادي آداب و صاحب كمال.