بزي

بزی

روزي بود؛ روزگاري بود. خياطي بود كه در اين دار دنيا سه پسر داشت و هر سه آن ها در دكان خياطي وردستش بودند.

روزي از روزها, خياط بزي خريد و با پسرهاش قرار گذاشت هر روز يكي از آن ها بز را ببرد صحرا بچراند تا صبح به صبح شيرش را بدوشند و قاتق نانشان كنند.

روز اول, پسر بزرگ بز را برد صحرا تو سبزه ها چراند و غروب كه شد از بزي پرسيد «بزي! خوب سير شدي؟»

بز گفت «بله! آن قدر خورده ام كه تو دلم به اندازه‌يك برگ جاي خالي باقي نمانده.»

پسر گفت «حالا كه اين طور است بريم خانه.»

و طناب بزي را گرفت و آوردش خانه.

خياط از پسرش پرسيد «پسرجان! بزي خوب سير شد؟»

پسر جواب داد «آن قدر خورده كه تو شكمش به اندازه يك برگ هم جاي خالي باقي نمانده.»

خياط براي اينكه خوب مطمئن بشود, رفت تو طويله و از بز پرسيد «بزي! خوب سير شدي؟»

بز گفت «اي بابا! چه جوري سير شدم؟ مگر تو سنگ و سلاخ علف پيدا مي شود؟»

خياط پرسيد «چطور؟»

بز گفت «پسرت من را برد بست وسط سنگ و كلوخ ها. از صبح تا غروب هر چه اين ور جستم و آن ور جستم علفي گيرم نيامد كه لااقل مزه اش را بگيرم.»

خياط اوقاتش تلخ شد. نيم ذرعي را ورداشت رفت سر وقت پسر بزرگش. گفت «اي دروغگو! حيوان زبان بسته را بردي بستي تو سنگ و سلاخ ها و حالا آمده اي دروغ برايم سر هم مي كني.»

پسر تا آمد حرف بزند خياط گرفتش به باد كتك و از خانه انداختش بيرون.

روز بعد, خياط به پسر وسطي گفت «بچه جان! امروز نوبت تو است. بيا مردانگي كن و مثل برادر بزرگت نباش. اين حيوان را ببر تو سبزه ها بچران و تا خوب سير نشده نيارش خانه.»

پسر گفت «اي به روي چشم!»

و بز را برد صحرا و ول كرد تو سبزه ها.

تنگ غروب, پسر ديد بزي ديگر نمي چرد. پرسيد «بزي! چرا نمي چري؟»

بز گفت «آن قدر سير شده ام كه نگاه به علف مي كنم عقم مي گيرد.»

پسر گفت «حالا كه اين طور است بريم خانه.»

و بز را آورد خانه و برد بستش تو طويله.

خياط پرسيد «بچه جان! بزي خوب سير شد؟»

پسر جواب داد «آن قدر خورده كه نگاه به علف مي كند دلش به هم مي خورد.»

خياط پاشد رفت تو طويله و گفت «بزي! خوب سير شدي.»

بزي گفت «اي بابا! چه چيزها مي پرسي تو.»

خياط پرسيد «چطور؟»

بزي جواب داد «مگر به ديوار باغ علف سبز مي شود كه بخورم و سير بشوم؟ پسرت من را برد بست پاي ديوار باغ. از صبح تا غروب هر چه اين طرف آن طرف پوزه كشيدم, چيزي گيرم نيامد.»

خياط اوقاتش تلخ شد. نيم ذرعي را ورداشت و رفت افتاد به جان پسر وسطي و گفت «اي دروغگوي بدجنس! مگر نگفتم تو ديگر مثل برادر بزرگت نباش و اين حيوان زبان بسته را ببر خوب بچران. اين جوري حرف پدرت را گوش كردي؟»

پسر تا آمد حرف بزند, خياط بيخ خرش را گرفت و از خانه انداختش بيرون.

روز بعد, خياط به پسر كوچكش گفت «بچه جان! امروز نوبت رسيده به تو؛ بيا و تو مثل آن دوتا بد نباش. اين حيوان را ببر صحرا و بگذار بعد از دو روز گشنگي سير علف بخورد.»

پسر گفت «به چشم!»

و بزي را برد صحرا و ول كرد تو سبزه ها. گفت «بزي! تا مي تواني بخور كه آن دو روزت را هم تلافي كرده باشي.»

غروب كه شد, پسر پرسيد «بزي! خوب سير شدي؟»

بزي جواب داد «آن قدر كه ديگر از علف زده شدم.»

پسر گفت «حالا كه اين طور است برويم خانه.»

آن وقت بزي را برگرداند خانه و برد بست تو طويله.

خياط از پسرش پرسيد «بچه جان! بزي خوب سير شد؟»

پسر جواب داد «بله! آن قدر خورده كه از علف زده شده.»

خياط با خودش گفت «بد نيست احتياط كنم و باز برم از خودش بپرسم.»

بعد, پاشد رفت تو طويله و از بزي پرسيد «امروز خوب سير شدي؟»

بزي گفت «مگر آب رودخانه با خودش علف مي آورد كه من بخورم و سير بشوم؟»

خياط پرسيد «چطور؟»

بزي جواب داد «پسرت من را برد بست لب رودخانه و از صبح تا غروب چشمم به علف نيفتاد.»

خياط رفت با اوقات تلخي پسر كوچكش را هم مثل آن دوتاي ديگر زد از خانه انداخت بيرون.

فردا صبح, خياط به بزي گفت «بزي! حالا توي اين خانه تو مانده اي و من. امروز خودم مي برمت صحرا و ولت مي كنم تو علف ها تا حسابي بچري و شكمي از عزا در بياري.»

و بزي را برد صحرا و ولش كرد تو علف هاي تر و تازه.

بزي تا آفتاب زردي چريد و سير دلش علف خورد. آن وقت خياط گفت «بزي! خوب سير شدي؟»

بزي گفت «آن قدر خورده ام كه تا يك هفته ديگر هم ميلم به علف نمي كشد. خياط خوشحال شد. بزي را آورد خانه و برد بستش تو طويله.»

وقتي كه خياط مي خواست از طويله برود بيرون؛ به عادت روزهاي قبل باز از بزي پرسيد «بزي! امروز خوب سير شدي؟»

بزي چون به دروغ عادت كرده بود, جواب داد «عجب حرفي مي زني! مگر توي شوره زار علف در مي آيد كه بخورم و سير بشوم.»

خياط ماتش برد. فهميد بزي از روز اول دروغ مي گفته و او فريب حرف هاي بزي را خورده و بچه هاش را بي خودي از خانه انداخته بيرون. گفت «اي بدجنس دروغگو! بچه هاي من را آواره مي كني؟ بلايي به سرت بيارم كه تا دنيا دنياست مردم براي هم تعريف كنند.» بعد, رفت آب آورد سر بزي را خوب خيس كرد و تيغ هندي را ورداشت و سرش را از ته تراشيد. بعد با شلاق افتاد به جانش؛ حالا نزن كي بزن.

بزي ديد اگر دير بجنبد, شلاق پوستش را غلفتي درمي آورد و چنان تقلايي كرد كه ميخ طويله اش را از جا كند و چهار دست و پا داشت, چهارتاي ديگر هم قرض كرد و از خانه خياط فرار كرد و رفت.

خلاصه! خياط تنها ماند و خانه و دكانش سوت و كور شد. صبح تا غروب مي نشست تو دكان و هي با خودش حرف مي زد و غصه مي خورد. شب هم برمي گشت خانه و يك گوشه كز مي كرد و مي رفت تو فكر و خيال.

حالا بشنويد از سرگذشت پسرها!

پسر بزرگ رفت به يك شهر ديگر پيش مسگري شاگرد شد. حسابي دل داد به كار و احترام استادش را نگاه داشت تا خوب فن و فوت مسگري و سفيدگري را يادگرفت. يك روز به استادش گفت «استادجان! رخصت.»

استاد پرسيد «كجا؟»

پسر گفت «دلم تنگ شده, مي خواهم دستت را ببوسم و از اين شهر و ديار برم.»

استاد گفت «دست حق به همراهت؛ هر جا كه دلت مي خواهد برو.»

بعد, يك ديگ و يك كفگير داد به پسر و گفت «چون اين مدت از جان و دل برايم كار كردي, اين ديگ و كفگير را يادگاري مي دهم به تو؛ به شرطي كه قدرش را بداني و خيلي مواظب باشي آن را از دستت درنياورند.»

پسر گفت «اين ها چقدر مي ارزند كه اين قدر سفارش مي كني مواظبشان باشم؟»

استاد گفت «خاصيت اين ها اين است كه وقتي كفگير را به ديگ مي زني و مي گويي غذا حاضر شو, هر چند تا بشقاب غذا بخواهي از ديگ در مي آيد, مي رود مي نشيند دور سفره و تا وقتي كه همه سير نشده اند هر بشقابي هم كه تمام مي شود خودش بر مي گردد تو ديگ و دوباره پر مي آيد بيرون.»

پسر ديگ و كفگير را گرفت؛ دست استادش را بوسيد و راه افتاد. با خودش گفت «به اين مي گويند شانس! مردم صبح تا شب جان مي كنند كه يك لقمه نان به دست بيارند؛ آن وقت ما الحمدالله چيزي نصيبمان مي شود كه تا روز قيامت نان بيندازد تو دامن تخم و تركه و كس و كارمان. حالا كه اين طور است خوب است برم سراغ پدرم. لابد همان طور كه من دلم براي او تنگ شده, او هم دلش هواي من را كرده و اوقات تلخيش هم تمام شده.»

پسر راهش را كج كرد به طرف شهر خودش. رفت تا رسيد به كاروانسراي مهمان كش نزديك ولايتش. رفت تو كاروانسرا؛ ديد عده زيادي مسافر بار انداخته اند و گله به گله ديگ ها و كماجدان هاشان را بار گذاشته اند و دارند تهيه شام مي بينند. او هم رفت گوشه اي براي خودش گرفت نشست و ديگ و كفگيرش را هم گذاشت دم دستش. مسافرهايي كه نزديكش بودند, وقتي ديدند پسر ديگش را بار نگذاشته دلشان سوخت و شامشان كه حاضر شد به او گفتند «بسم الله؛ بفرما اينجا چيزي ميل كن.»

پسر گفت «الان ميلم به غذا نمي كشد. شما بفرماييد اينجا تا هر چه ميل داريد برايتان حاضر كنم.»

پرسيدند «چطور حاضر مي كني؟ تو كه ديگت را بار نگذاشتي؟»

پسر گفت «بفرماييد اينجا تا ببينيد.»

مسافرها آمدند دور و برش نشستند. او هم سفره اي پهن كرد؛ با كفگير زد به ديگ و گفت «غذا حاضر شو!»

اين را كه گفت, بشقاب پلو و خورش بود كه پشت سر هم از ديگ درآمد و رفت نشست تو سفره.

مسافرها از تعجب نگاهي انداختند به هم و نشستند سر سفره و آن قدر خوردند كه سير شدند.

طولي نكشيد كه اين قضيه دهن به دهن گشت تا به گوش كاروانسرادار رسيد.

كاروانسرادار با خودش گفت «هر طور شده بايد اين ديگ و كفگير را از چنگ او دربيارم.»

بعد, صبر كرد وقتي همه خوابيدند رفت بالاي سر پسر و ديد بله, پسر ديگ و كفگير را گذاشته سينه ديوار و خودش مست خواب است.

كاروانسرادار ديگ و كفگير را خوب ورنداز كرد تا اندازه شان آمد دستش؛ آن وقت رفت تو انبار يك ديگ و كفگير آورد گذاشت جاي آن ها و آن ها را ورداشت برد يك جاي امن قايم كرد.

فردا صبح, مسافرها بار و بنديلشان را بستند و افتادند به راه. پسر هم ديگ و كفگير را ورداشت و راه افتاد. غروب همان روز رسيد به شهر خودش و يكسر رفت سراغ پدرش.

خياط تا پسرش را ديد, از خوشحالي اشك تو چشم هاش حلقه بست. او را بغل كرد و شكر خدا را به جا آورد. بعد پرسيد «خوب! پسرجان بگو ببينم اين مدت كجا بودي و چه كار مي كردي؟»

پسر گفت «در فلان شهر بودم؛ مسگري مي كردم و اين ديگ و كفگير را هم برات سوغاتي آورده ام.»

پدرش گفت «مسگري هنر خوبي است؛ آدم را به نان و نوايي هم مي رساند؛ اما مگر سوغات ديگري تو آن شهر گير نمي آمد كه ديگ و كفگير آوردي.»

پسر گفت «اين ديگ و كفگير به دينايي مي ارزد؛ چون هر جور غذايي كه بخواهي فوري حاضر مي كند.»

خياط گفت «حالا كه اين طور است صبر كن برم همه قوم و خويش ها را دعوت كنم به نهار, آن وقت هنرت را نشان بده.»

پسر گفت «خيلي خوب!»

و خياط رفت از همه قوم و قبيله اش براي نهار فردا وعده گرفت.

فردا, صلات ظهر مهمان ها آمدند و نشستند پاي سفره. پسر با آب و تاب ديگ و كفگير را آورد به ميدان. كفگير را زد به ديگ و گفت «غذا حاضر شو!»

اما ديد خبري نشد. بار دوم قايم تر زد و بلندتر گفت؛ باز هم خبري نشد. پسر فهميد كاروانسرادار ديگ و كفگيرش را عوض كرده و از خجالت نزديك بود پيش آن همه آدم آب شود.

خياط هم اوقاتش تلخ شد و بي سرو صدا سفره را ورچيد؛ و قوم و خويش هاش شروع كردند به خنديدن و مسخره كردن. بعد هم بلند شدند و رفتند پي كارشان.

پسر وسطي وقتي از خانه خودشان آواره شد, رفت جايي, پيش آسياباني شاگرد شد. حسابي به كارش چسبيد و احترام صاحب كارش را نگه داشت. بعد از مدتي, پسر به آسيابان گفت «خيلي وقت است پدرم را نديده ام و دلم براش تنگ شده. اگر اجازه مي دهي برم و به او سري بزنم.»

آسيابان گفت «دست حق به همراهت.»

بعد, افسار خري را داد دست پسر و گفت «چون از تو راضي هستم و در اين مدت با صدق و صفا برام كار كردي, اين خر را مي دهم به تو؛ اما بپا هيچ وقت او را نزني؛ چيزي هم بارش نكني.»

پسر پرسيد «چنين خري به چه درد مي خورد؟»

آسيابان گفت «ها! تو خبر نداري. اين خر از آن خرهاست كه به تو اشرفي مي دهد.»

پسر پرسيد «چطور؟»

آسيابان گفت «اين طور كه يك چادر شب پهن مي كني رو زمين و اين زبان بسته را هم مي بري وسط آن نگاه مي داري. بعد, دست راستت را مي بري بالا و سه دفعه مي گويي اجي, مجي, لاترجي؛ كه خر بنا مي كند به عرعر كردن و اشرفي پس مي دهد.»

پسر خوشحال شد. به سر و روي آسيابان بوسه زد و راه افتاد طرف ولايتشان. دست بر قضا او هم بعد از مدتي رسيد به كاروانسراي مهمان كش. رفت تو و ميخ طويله خرش را كوبيد به زمين و نشست با مسافرها به صحبت كردن. وقت شام كه رسيد, پسر به مسافرها گفت «امشب همه مهمان من! هر چه دلتان مي خواند به كاروانسرادار بگوييد بياورد.»

به كسي هم فرصت نداد جواب تعارفش را بدهد و خودش كاروانسرادار را صدا زد و گفت «به حساب من براي هر مسافر يك مرغ بريان, يك فنجان عسل و چند تا نان و كلوچه بيار.»

كاروانسرادار رفت و هر چه را كه پسر خواسته بود براي مسافرها آورد؛ اما از دست و دلبازي اين لوطي تعجب كرد و خيلي دلش مي خواست بفهمد اين لوطي كيست كه اين طور ولخرجي مي كند.

شام و شب چره كه تمام شد, كاروانسرادار آمد به حساب و كتابش رسيد و از پسر خواست پول شام مسافرها را بدهد. پسر گفت «بگير همين جا بنشين, الان پولت را مي دهم.»

بعد, خر را برد گوشه اي و غافل از اينكه كاروانسرادار دارد زاغ سياهش را چوب مي زند, چادر شبي پهن كرد ورد را خواند؛ يك خرده اشرفي جمع كرد و برگشت حسابش را تمام و كمال با كاروانسرادار صاف كرد.

نصفه هاي شب كه همه مسافرها خوابيدند, كاروانسرادار رفت از تو طويله اش يك خر به قد و قواره همان خر آورد و آن را با خر پسر عوض كرد.

صبح فردا, مسافرها پا شدند و هر كدام به سمتي رفتند. پسر هم افسار خرش را گرفت؛ راه افتاد و غروب همان روز رسيد خانه.

پدر و برادر بزرگش از ديدن او خيلي خوشحالي كردند. بعد از حال و احوال, پدرش گفت «خوب! بگو ببينم اين مدت كجا بودي؟ چه كار مي كردي؟»

پسر جواب داد «رفته بودم فلان جا دم دست يك آسيابان كار مي كردم. اين خر را هم برات سوغاتي آورده ام.»

پدرش گفت «مي خواستي چيز ديگري بياري كه اينجا تازگي داشته باشد؛ خر كه در شهر خودمان فت و فراوان است.»

پسر گفت «اين خر از آن خرها نيست. برو قوم و خويش ها را خبر كن تا هنرش را نشان بدم.»

خياط رفت قوم و خويش ها را خبر كرد. وقتي همه جمع شدند, پسر با طول و تفصيل از هنر خرش حرف زد.

چادر شب را پهن كرد تو حياط و خر را برد وسط آن نگه داشت. بعد, رو به خر ايستاد؛ يك دستش را بلند كرد و گفت «اجي, مجي, لاترجي!»

اما انگار نه انگار كه پسر ورد خوانده. چون خر عرعر نكرد و حتي يك پول سياه پس نداد. قوم وخويش ها اين بار آن قدر خنديدند كه نزديك بود از خنده روده بر شوند. خياط اوقاتش تلخ شد و پسر كلي خجالت كشيد و فهميد كاروانسرادار خرش را عوض كرده.

اما, پسر سوم!

وقتي كه خياط پسر كوچكش را از خانه كرد بيرون, پسر رفت به شهري و شاگرد خراط شد. چون خراطي ريزه كاري زيادي داشت, بيشتر از دو برادرش پيش استاد ماند. در اين مدت از آن هايي كه از ولايتش به آن شهر مي آمدند, از حال و روز دو برادرش با خبر شد و شنيد كه كاروانسرادار چه حقه اي به آن ها زده.

چند ماهي كه گذشت و پسر صنعت خراطي را خوب ياد گرفت, يك روز رفت پيش استادش؛ با ادب و احترام زمين را بوسيد و گفت «استادجان! دلم هواي پدرم را كرده. اگر رخصت بدي برم او را ببينم. دنياست ديگر! مي ترسم يك دفعه چشمش را هم بگذارد و ديگر چشمم تو چشمش نيفتد.»

خراط گفت «به سلامت!»

بعد, كيسه اي داد به دست پسر و گفت «توي اين كيسه يك چماق است. چون از دل و جان برايم كار كردي آن را به تو يادگار مي دهم.»

پسر پرسيد «چماق به چه دردم مي خورد؟»

خراط جواب داد «هر جا گرفتار زورگو يا قلدري شدي يا خواستي حقت را از كسي پس بگيري كه زورت به او نمي رسد, دست بگذار رو كيسه و بگو چماق از كيسه درآ. بعد از آن ديگر كارت نباشد, چون چماق از كيسه در مي آيد و طرف را مي گيرد زير ضرب و له و لورده مي كند.»

پسر خوشحال شد. دست استادش را بوسيد؛ از او خداحافظي كرد و راه افتاد. بعد از چند روز, او هم مثل برادرهاش رسيد به كاروانسراي مهمان كش. رفت تو, گوشه اي نشست؛ كيسه و چماقش را گذاشت جلوش و شروع كرد از اينجا و آنجا حرف زدن.

كم كم عده اي دور و برش جمع شدند. كاروانسرادار هم آمد در ميان جمعيت ايستاد كه ببيند اين تازه وارد چه مي گويد. پسر تا چشمش افتاد به كاروانسرادار, گفت «اي مردم! در اين دار دنيا آدم چيزهايي مي شنود كه از تعجب مي خواهد ماتش ببرد. مي گويند ديگ و كفگيري هست كه هر جور غذايي بخواهي حاضر مي كند.

مي گويند خري هست كه وقتي عرعر مي كند, اشرفي پس مي دهد. من اين ها را نديده ام؛ شنيده ام. اما همه اين ها به گرد چيزي كه من تو اين كيسه دارم نمي رسد.»

كاروانسرادار خوشحال شد. با خودش گفت «چشم حسود كور! ما كه آن دو تا راگير آورديم, اين يكي را هم به هر حقه اي هست به چنگ مي آرم.»

و تا نيمه هاي شب صبر كرد. وقتي همه مسافرها خوابيدند, رفت بالاي سر پسر و ديد كيسه را گذاشته زير سرش و چنان غرق خواب است كه خر و پفش رفته هوا.

كاروانسرادار دست برد گوشه كيسه را گرفت و خواست آن را يواشكي از زير سرش بكشد. تو نگو پسر خودش را زده بود به خواب و يك دفعه مچ دستش را گرفت و گفت «چماق درآ»

چشمتان روز بد نبيند! چماق مثل فنر از كيسه پريد بيرون و افتاد به جان كاروانسرادار؛ حالا نزن و كي بزن.

كاروانسرادار از زور درد شروع كرد به ورجه ورجه كردن و غلط كردم گفتن.

پسر گفت «غلط كردم ندارد. به جاي اين حرف ها برو ديگ و كفگير و خر را وردار بيار والا مي زند لت و پارت مي كند.»

كاورانسرادار گفت «كدام ديگ؟ كدام خر؟»

پسر گفت «پس آن قدر كتك بخور كه يادت بيايد.»

كاروانسرادار وقتي ديد اين چماق رحم سرش نمي شود و يكريز مي كوبد تو سر و كله اشم امانش بريد و گفت «خيلي خوب! هر چه تو بگويي.»

پسر گفت «اگر جانت را دوست داري زود برو آن ها را بيار.»

خلاصه! پسر ديگ و كفگير و خر را گرفت و همان شبانه زد به راه و صبح زود رسيد به خانه. پدر و دو برادرش خيلي خوشحال شدند و وقتي فهميدند برادر كوچكشان ديگ و كفگير و خر را از كاروانسرادار پس گرفته, نزديك بود از شادي پر دربيارند.

خياط پرسيد «خوب. بگو ببينم تا حالا كجا بودي؟ چه كار مي كردي؟»

پسر گفت «رفته بودم فلان شهر و پيش فلان خراط, خراطي مي كردم.»

ناشتايي كه خوردند, خياط پرسيد «سوغات چي آورده اي برايمان؟»

پسر جواب داد «يك چيز به درد بخور.»

پرسيد «چه چيز به درد بخوري؟»

پسر گفت «يك چماق درست و حسابي.»

خياط گفت «بچه جان! مگر من نمي توانستم يك شاخه از درخت بكنم و با آن چماق درست كنم كه از راه دور چماق برام سوغات آورده اي؟»

پسر گفت «اين چماق از آن چماق هايي نيست كه تا حالا ديده اي. از بركت همين چماق بود كه توانستم ديگ و كفگير و خر را پس بگيرم.»

آن وقت به تفصيل همه چيز را براي پدر و برادرهاش تعريف كرد.

پدرش خوشحال شد و گفت «حالا بايد اين چيزها را به رخ قوم و خويش ها بكشم تا بفهمند ما دروغ باف نيستيم و حساب كار بيايد دستشان و ديگر هر و هر به ريش ما نخندند.»

خياط رفت همه قوم وخويش هاش را دعوت كرد به نهار. پسر بزرگ هم ديگ و كفگير را آورد به ميدان و به همه آن ها غذا داد. پسر وسطي هم بعد از نهار چادرشب را پهن كرد تو حياط. خر را برد وسط آن نگه داشت؛ ورد خواند و اشرفي ها را بين كس و كارش قسمت كرد.

بگذريم! همه تا نصفه هاي شب دور هم نشستند, گفتند و خنديدند.

وقتي مهمان ها رفتند, پسر كوچك به پدرش گفت «باباجان! توي اين خانه همه چيز سر جاي خودش است به غير از بزي؛ او رفته كجا؟»

از شما چه پنهان, خياط يك خرده از بچه هاش خجالت كشيد و گفت «آن بدجنس دروغگو از آب درآمد! من هم سرش را از ته تراشيدم و بستمش به باد كتك. او هم فرار كرد و رفت كه رفت.»

پسر كوچك گفت «از آن به بعد خبر ديگري از او نشنيدي؟»

خياط گفت «از قرار معلوم از اينجا كه فرار مي كند, مي بيند با سر تراشيده جلو سر و همسر نمي تواند سر در بيارد و مي رود توي لانه روباهي قايم مي شود. وقتي روباه برمي گردد به لانه اش و چشمش مي افتد به او, از ترسش پا مي گذارد به فرار و در راه مي رسد به يك خرس؛ خرس از او مي پرسد آقا روباه كجا با اين عجله؟ روباه مي گويد جانور بدهيبتي آمده تو لانه ام جا خوش كرده كه گمان نكنم تا حالا كسي مثل او را ديده باشد. خرس مي پرسد چه شكلي است. روباه مي گويد يك كله و پك و پوزي دارد كه نگو و نپرس. خرس مي گويد بريم بيرونش كنيم و با هم برمي گردند به لانه روباه. همين كه خرس چشمش مي افتد به بزي, از ترس نعره اي مي زند و اين دفعه خرس و روباه با هم فرار مي كنند. در راه مي رسند به يك زنبور, زنبور مي پرسد كجا با اين عجله و آن ها قضيه را با زنبور در يمان مي گذارند. زنبور مي گويد برگرديد به من نشانش بدهيد تا شما را از شرش راحت كنم. خرس مي گويد ما بااين هيكل ترسيديم جلوش نطق بكشيم. آن وقت تو مي خواهي چه كني؟ زنبور مي گويد فلفل نبين چه ريزه, بشكن ببين چه تيزه, و آن ها را برمي گرداند و با هم مي روند به طرف لانه روباه. خرس و روباه با ترس و لرز دم لانه مي ايستند؛ زنبور مي رود تو؛ چرخي توي هوا مي زند و مي رود مي نشيند وسط سر تراشيده بز و چنان نيشي مي زند به او كه سرش از درد آتش مي گيرد و جلز و ولز كنان از لانه روباه مي زند بيرون و مثل برق و باد سر مي گذارد به بيابان. از آن به بعد هم ديگر كسي از او خبر ندارد و هيچ كس نمي داند چطور شد و چه به سرش آمد.»

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید