زنده پرداز ... منوچهر آتشی

زنده پرداز از پس ابرهای سست و سیاه می درخشد ستاره ای بیدار شب نمناک ژاله می بندد روی انگشت های سبز بهار دست پنهان آب سبز انگشت باغ را گرم برگ بافتن است می دود روی دشت آهوی باد گل شب در تب شکافتن است سایه ها شرمنک خنده ی صبح پای در شیب تپه های کبود زیر چشم دریده ی خورشید تن فرو می کشند نرم به رود دشت تا دشت می تپد ز نسیم اقیانوس پر تلاطم گل پر زنان مرغکان خواب آلود جرعه ها می چشند از خم گل کوه تا کوه زندگی باغ است نوک هر ساقه چشمه سار شراب پنجه های نسیم شیرینکار می کشد چابک از شکوفه نقاب از پس هر نقاب حوری رنگ پاشد از گونه نور عطر آمیز دست از شهد زندگی پر بار چشم از اشک آرزو لبریز از پس هر نقاب جلوه گر است شمع در کف فرشته ای بیدار شب دل ها به نور او روشن سرمستان ز دود او هشیار کوه تا کوه عطر و زمزمه است به جز آن تک درخت پیر و عبوس که رها کردئه زلف بر دیوار آستینش حجاب اشک فسوس دشت در دشت رقص و همهمه است به جز آن بیوه ی خموش و ملول بی چراغ شکوفه ، دل تاریک ساقه هایش فسرده و مسلول طفل یک غنچه دست و پا نفشاند در حریر لطیف دامن او پنجه ی یک شکوفه چنگ نزد بر گریبان او و بر تن او گل پستان کور کودک کش در لب تشنه ی گلی نفشرد شرم بین کز بهار شرم نکرد بس بهاران فسرد و او تفسرد دشت در دشت ، زندگی بر و بار به جز این بید سرسپرده به باد تن سپرده به هرز پیچک ها مستی مرگ را کند فریاد به جز آن بی ثمر که مرده در او چشمه ی پاک عطر و جلوه ی رنگ با دلش ساقه های نازک مهر برگ در زهر مانده ، ریشه به سنگ خاک سرگرم زنده پردازی است زندگاه لیک مرگ می بازند آشیان سرد و جوجه ها بیمار روز و شب در بهشت پروازند