آثار باستانی ... شعر طنز

آثار باستانی


 
من و " زيور "

كه باشد بنده را همخانه و همسر -

نشسته ايم توي خانه زيباي باحالي

و ديگ " آش جو " مان بر سر بار است

و ما را استكاني چاي در كار است

غم و رنج و عذاب و غصه در اين خانه متروك است

خلاصه، لب مطلب، از قضا، آن سان كه مي بيني،

حسابي كيفمان كوك است !

اگر زيور به من گويد كه: " ملا جان ! "

جوابش مي دهم با مهرباني : " جان ملا جان !

من از تو نگسلم تا هست جاني در بدن، پيوند

به جان هشت سر فرزندمان سوگند... ! "

***

 

- بيا نزديك، ملا جان !

ز پشت پنجره، بنگر خيابان را

بفرما كيست اين مردي كه مي آيد ؟

- كدامين مرد، زيور جان ؟ !

- همان مردي كه رنگ مركبش زرد است

همان مردي كه شاد و خرم و مسرور

برامان دست مي جنباند از آن دور... !

- بلي مي بينمش، اما نمي دانم كه نامش چيست.

گمان دارم كه او بي توش مردي، راه گم كرده است

و شايد باد ديشب، جانب اين سمتش آورده است !

- ببين ملا ! عجب خوشحال و شنگول است !

و خورجينش از اين جايي كه مي بينم پر از پول است

گمانم بخت گم گرديده ما باشد اين موجود فرخ فال

به قول يقنعلي بقال:

" بر آمد عاقبت خورشيد اقبال از پس ديفال ! "

- عيال نازنينم، اندكي خاموش

هماي بخت و اقبال تو، دارد مي تكاند پاچه هايش را !

و دارد مي نمايد سينه اش را صاف

بيا بشنو، ببين دارد چه مي گويد:

***

 

- هلا اي شهرونداني كه بي تزوير و بي ترفند

شكفته روي لب هاتان ز شادي، غنچه لبخند

منم، من، شهرداريمرد گلدانمند

منم مرد عوارض گير خود ياري ستاننده

منم، من، خانه هاي بي مجوز را، بنا، از بيخ و بن كنده !

منم بيچارگان را درد بي درمان !

منم چونين... منم چونان... !

***

دو روزي رفته از آن روز ...

***

من و زيور

نشسته ايم، زير سايه كاج كهنسالي !

و آنك بچه هامان نيز

به بازي، داخل ويرانه هاي خانه مشغولند

ومن قدري بد احوالم

دلم آن سان كه مي بيني، دچار رنج و بي صبري است

و چشمانم، كمي تا قسمتي ابري است !

دگر زيور نمي گويد كه : " ملا جان ! "

و من ديگر نمي گويم: " بفرما، جان ملا جان ! "

چرا؟ چون خانه مان ياد آور ويرانه هاي " آتن " و " بلخ " است

و ما اوقاتمان تلخ است !

ابوالفضل زرویی