نظم و نثر

بوفه

در شرح بوفه هاي دانشگاه تهران...
و بوفه بر وزن كوفه صغار مطاعم را گويند كه  بهر رفع حاجت گرسنگي و ايضا تشنگي در كنار دواير دولتيه و خصوصيه و تعاونيه، عمارت كنند،و بر جان آينده و رونده خسارت كنند.علماي علم لغت را اتفاق بر اين است كه بوفه مركب است از بو+فه وان را علت العلل اين باشد كه بر بوي بعض آن جز فرار راه نجات و سبيل حيات نباشد.
بوي ممات ميرسد از در بوفه جات تو
پرده ي معده ميدرد اغذيه ي بيات تو
و بوفه را انواع بيشمار ، و اقسام بي حصار باشد،لكن در رساله جامع الاقران في شرح دانشگاه تهران بر دو قسم آمده است : يكي مختلط و ديگر غير آن . و بوفه مختلط آن باشد كه اناث و ذكور براي ورود و حضور تقدم و تاخري ندارند ، بلكه علي قول الراوي : ان الليديات فرستات ! و اين نوع بوفه ها راكه در دانشكده فني يافت شود  مضرات فراوان باشد چنانچه مجنون الممالك ابو الكف حقوقي در باب چهارم  از حسب حالش ذيل عنوان القصيده في هجو يار ور پريده آورده است :
بر كنيد ازبن بناي بوفه فني زجا
چون كه گشته اختلاطش مايه فوت و فنا
ياد دارم روزگار وصل معشوق عزيز
آنكه بود ش بر ميان هر دو چشمم جاي پا
ما به به فكر بذل جان در راه معشوق آمديم
ليك او را رفته بود انديشه سوي نا كجا
روزي اندر كشف حالاتش به تعقيبش شدم
رفت سوي بوفه فني و ما هم از قفا
ناگهان ديدم به چشمم آنچه را نايد به گفت
يار رو در روي دشمن پشت بر احوال ما
صد هزاران لعن بر آن بوفه فني كنيد
من كه رفتم ليك روزي ميرسد وقت شما !
و بوفه را نوع غير مختلط در دانشكده حقوق يافت شود كه مرا ياد احوال آن رعشه بر اندام آورد....
بيت:
با ياد گند و بوي تو اي بوفه حقوق
همچون بنفشه سر به گريبان كشيده ام !
 این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید - خرداد 1383

فريدون توللي - شناوري

طنزيست در انتقاد از تقليد كوركورانه مفاسد غرب ....
  .. و شناوري ، در لغت آب بازي و سباحي را گويند و آنچنانست كه شخص فوطه بر كمر بندد
 و به ميان آب شود و با كمك ايادي و رجلين بر سان حوت به گردش آيد و از فوايد آن اينكه 
زنان و دوشيزگان به بهانه آن خويشتن در انظار عريان كنند و به استخر جهند و خفاياي پيكر
 بر جوانان بوالهوس عرضه دارند و دل ايشان بربايند و هم آغوش آنان شوند .
مولانا وقيح الدين سباح مي فرمايد :
عور شو ، جامه بكن سينه و پستان بنما
تا بدانند كه از فن شنا با خبري!
همه پاكند ! چه غم داري اگراز سر سهو
نظري كرد به اعضاي تو صاحب نظري !
موج استخر عظيم است و بلا خيز چه باك ؟
دستي ار حلقه زد از بيم به دور كمري
حيف اين سينه و اين گردن و پستان ظريف
كه تو را هست و نهان ميكني اش از دگري
دوره دوران طلايي است ، بهل تا برود
 دختري عور به استخر شنا با پسري ...
و دشوار ترين شنا گري ها ، شناي زير آبي باشد و آنچنان است كه شخص در نقطه اي سر بر آب كند و بي آنكه مراو را از خارج نگرند سر از جاي ديگر بر آورد .  صاحب لطائف التحف گويد : كه در سفر مغرب ديدم به چشم خود دو تن از دو جنس مخالف را كه در گوشه استخرسر به آب بردند و چون از ديگر سو بر آمدند طفلي خردسال به همراه ايشان بود !!! و مرا سر اين شعبده هنوز مكتوم است . 
گو.يند نخستين كسي كه فن سباحي و شناوري به جهان آورد حسن صباح اسماعيلي بود ! و گروهي نيز اين هنر به كسان ديگر نسبت داده اند ، العلم عند الله ...
فريدون توللي-التفاصيل-تهران 1384

فريدون توللي - بنگ

طنزيست بر تن آساني درويش نمايان...
    و بنگ بر وزن ننگ اندر لغت سياه عنصري را گويند كه از بوته شاهدانه 
تحصيل كنند ودر گليمش بپرورانند و سوده ان بر آلات دخانيه نهند و آتش كنند
 و دود آن به ريتين فرستند و جلسات در خلسات به سر آرند. مولانا مقامرالعشاير
تخته باز بنگي ميفرمايد:
سال پيشين كاشتم اندر سرا شهدانه اي
سبز شد،پر غنچه شد، پر برگ شد ،پر بار شد
نرم نرمك ريخت گلبرگش زباد مهرگان
زرد شد، پژمرده شد،افسرده شد بيمار شد
چيدم از گلدان و خوش پروردمش اندار گليم
نرم شد،خوشبوي شد ،چون طبله عطار شد
بر سر قليان نهادم پك زدم بيخود شدم
كله ام سنگين شد و چشمم ز مستي تار شد
پيش چشمم كوزه قليان بطرزي بس شگفت
گنده شد پف كرد خم شد خمره خمار شد
دامن پر چين يارم از عقب بي انتظار
دنبه شد پر پشم شد پر گوشت شد پروار شد
جلد عينك نرم نرمك بر جهيد از جاي خويش
موش شد خرگوش شد قورباغه شد كفتار شد
چوب كبريتي كه دستم بود از بهر خلال
تركه شد تير بنا شد كنده اشجار شد
بي بي پاسور با صد ناز و چشمك جان گرفت 
شيخ شد عمامه سر شد صاحب دستار شد
دخترم آمد كه تا آتش به آتشدان كند
مرد شد پر شد سبيلش مخلص سركار شد
هيچ كافر اندر ان حالت كه من بودم مباد
 هر كه بنگي گشت چون من روزگارش زار شد....
التفاصيل - فريدون توللي ـ تهران ـ بهار 1348

مهدي اخوان ثالث- زمستان

سلامت را نميخواهند پاسخ گفت ،
سر ها در گريبان  است .
كسي سر بر نيارد كرد  پاسخ گفتن ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند ،
كه ره تاريك و لغزان است .
اگر دست محبت سوي كس يازي
به اكره آورد دست از بغل بيرون ،
كه سرما سخت سوزان است .
نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك
جو ديوار ايستد در پيش چشمانمت .
نفس كاين است ، پس چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟
مسيحا جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است .... آي....
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي  !
منم من ، ميهمان هر شبت ، لولي وش مغموم .
منم من ، سنگ تيپا خورده رنجور .
منم ، دشنام پست آفرينش ، نغمه ناجور .
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم .
بيا بگشاي در ، بگشاي ! دلتنگم .
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون بيد ميلرزد .
تگرگي نيست ، مرگي نيست .
صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است .
من امشب آمدستم وام بگذارم.
حسابت را كنار جام بگذارم.
چه ميگويي كه بيگه شد سحر شد بامداد آمد ؟ .
فريبت ميدهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحر گه نيست .
حريفا ! گوش سرما برده است اين ، ياد گار سيلي سرد زمستان است .
و قنديل سپهر تنگ ميدان  ، مرده يا زنده ،
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است .
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است
سلامت را تميخواهند پاسخ گفت....
هوا دلگير ، در ها بسته ، سر ها در گريبا ن ، دستها پنهان ،
نفس ها ابر ، دلها خسته و غمگين ،
درختان ، اسكلت هاي بلور آجين ،
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه ،
زمستان است .
مهدي اخوان ثالث- تهران1334

مهدي حميدي شيرازي- در امواج سند

به مغرب ، سینه مالان قرص خورشید    
نهان می گشت پشت کوهساران   
فرو پاشيد گردي زعفران رنگ    
به روي نيزه ها و نيزه داران   
زهر سو بر سواری غلط می خورد   
تن سنگین اسبی تیر خورده   
به زیر باره  می نالید ازدرد  
سوار زخمدار نیم مرده   
زسم اسب مي چرخید برخاک   
به سان گوی خون آلود ، سرها   
ز برق تیغ می افتاد دردشت   
پیاپی دستها دور ازسپرها   
میان گردهای تیره چون میغ   
زبانهای سنانها برق می زد   
لب شمشیرهای زندگی سوز   
سران را بوسه ها بر فرق می زد   
نهان می گشت روی روشن روز   
به زیر دامن شب درسیاهی  
درآن تاریک شب می گشت پنهان   
فروغ خرگه خوارزمشاهی  
دل خوارزمشه یک لمحه لرزید   
که دید آن آفتاب بخت ، خفته   
ز دست ترکتازیهای ایام  
به آبسکون شهی بی تخت ، خفته   
اگر یک لحظه امشب دیر جنبید  
سپیده دم جهان درخون نشیند   
به آتشهای ترک و خون تازیک  
ز رود سند تا جیحون نشیند  
به خوناب شفق دردامن شام  
به خون آلوده ایران کهن دید    
درآن دریای خون ، درقرص خورشید
غروب آفتاب خویشتن دید   
به پشت پرده شب دید پنهان   
زنی چون آفتاب عالم افروز
اسير دست غولان گشته فردا   
چو مهر آيد برون از پرده ي روز   
به چشمش ماده آهویی گذر کرد  
اسیر و خسته و افتان و خیزان   
پریشان حال ، آهو بچه ای چند   
سوی مادردوان وز وی گریزان   
چه اندیشید آن دم ، کس ندانست   
که مژگانش به خون دیده تر شد   
چو آتش درسپاه دشمن افتاد   
ز آتش هم کمی سوزنده تر شد   
زبان نیزه اش در یاد خوارزم   
زبان آتشی در دشمن انداخت   
خم تیغش به یاد ابروی دوست   
به هر جنبش سری بر دامن انداخت   
چو لختی درسپاه دشمنان ریخت  
از آن شمشیر سوزان ، آتش تیز  
خروش از لشکر انبوه برخاست  
که از این آتش سوزنده پرهیز  
درآن باران تیر و برق پولاد  
میان شام رستاخیز می گشت   
درآن دریای خون دردشت تاریک   
به دنبال سر چنگیز می گشت   
بدان شمشیر تیز عافیت سوز  
در آن انبوه ، کار مرگ می کرد   
ولی چندان که برگ از شاخه می ریخت    
دو چندان می شکفت و برگ می کرد   
سر انجام آن دو بازوی هنرمند   
زکشتن خسته شد وز کار واماند   
چو آگه شد که دشمن خیمه اش جست  
پشیمان شد که لختی ناروا ماند  
عنان باد پای خسته پیچید   
چو برق و باد ، زی خرگاه آمد   
دوید از خیمه خورشیدی به صحرا   
که گفتندش سواران شاه آمد
2
میان موج می رقصید درآب   
به رقص مرگ ، اخترهای انبوه  
به رود سند می غلطید برهم   
ز امواج گران کوه از پی کوه   
خروشان ، ژرف ، بی پهنا ، کف آلود   
دل شب می درید و پیش می رفت   
از این سد روان در دیده شاه   
ز هر موجی هزاران نیش می رفت   
نهاده دست بر گیسوی آن سرو   
بر این دریای غم نظاره می کرد   
بدو میگفت اگر زنجیر بودی   
ترا شمشیرم امشب پاره می کرد   
گرت سنگین دلی ، ای نرم دل آب !   
رسید آنجا که بر من راه بندی   
بترس آخر ز نفرینهای ایام   
که ره بر این زن چون ماه بندی !  
ز رخسارش فرو می ریخت اشکی   
بنای زندگی بر آب می دید   
در آن سیماب گون امواج لرزان   
خیال تازه ای درخواب می دید   
اگر امشب زنان و کودکان را   
ز بیم نام بد درآب ریزم   
چو فردا جنگ بر کامم نگردید   
توانم کز ره دریا گریزم   
به یاری خواهم از آن سوی دریا   
سوارانی زره پوش و کمانگیر  
دمار از جان غولان کشم سخت  
بسوزم خانمانهاشان به شمشیر  
شبی آمد که می باید فدا کرد   
به راه مملکت فرزند و زن را   
به پیش دشمنان استاد و جنگید   
رهاند از بند اهریمن وطن را  
دراین اندیشه ها می سوخت چون شمع  
که گرد آلود پیدا شد سواری  
به پیش پادشه افتاد بر خاک  
شهنشه گفت : آمد ؟ گفت آری  
پس آنگه کودکان را یک به یک خواست  
نگاهی خشم آگین در هوا کرد   
به آ بدیده اول دادشان غسل  
سپس در دامن دریا رها کرد !   
بگیر ای موج سنگین کف آلود  
ز هم وا کن دهان خشم ، وا کن  
بخور ای اژدهای زندگی خوار   
دوا کن درد بی درمان ، دوا کن !  
زنان چون کودکان در آب دیدند   
چو موی خویشتن درتاب رفتند  
وز آن درد گران ،پي گفته شاه  
چو ماهی دردهان آب رفتند  
شهنشه لمحه ای بر  آبها دید  
شکنج گیسوان تاب داده   
چه کرد از آن سپس ، تاریخ داند  
به دنبال گل بر آب داده !  
شبی را تا شبی با لشکری خرد  
زتن ها سر ، ز سرها خود افکند  
چو لشکر گرد بر گردش گرفتند  
چو کشتی بادپا در رود افکند !  
چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار  
از آن دریای بی پایاب ، آسان  
به فرزندان و یاران گفت چنگیز  
که گر فرزند باید ، باید این سان !  
3
بلی ، آنان که از این پیش بودند  
چنین بستند راه ترک و تازی 
از آن این داستان گفتم که امروز  
بدانی قدر و بر هیچش نبازی  
به پاس هر وجب خاکی از این ملک 
چه بسیار ست ، آنسرها که رفته ! 
زمستی بر سر هر قطعه زین خاک 
خدا داند چه افسرها که رفته ! 
مهدی حمیدی شیرازی ، پس از یک سال
 

                                                            

  1. 0 / 5
  2.   3 نظرات
  3.   2819 بازدید
  Taranom — کاش معنیشو هم میذاشتین...
  محمد حسین — یکی از تاثیرگذار ترین شعرایی ک خوندم ❤❤...
  بهاره پارسا — سلام.این شعر رو سال اول دبیرستان داشتیم.معلم ما آنچنان با احساس میخواند،که خودش هم گریه میکردانکار که داره صحنه رو تماشا می‌کنند.به عنوان یک ایرانی به محمد خوارزمشاه افتخار میکنم.شادی روحش صلوات....