فريدون توللي - در ديار ظلمت
- توضیحات
-
دسته: نظم و نثر
-
بازدید: 901
اختري كو كه در اين شام سياه
راه بنمايد و تابد به سرم؟
همدمي كو كه در اين وحشت سرد
سر بگوش آرد و گيرد خبرم؟
همه جا شب، همه جا شب
همه جا درد و غبار
همه جا نعش عزيزان فرومانده به خاك!
نه نشاني ز كسي
نه نسيم نفسي،
نه در اين باديه فرياد،نه فرياد رسي!
كاروان مرده،جرس مرده،هوس مانده ز كار،
باد غران و من استاده در اين سوز و هلاك،
چنگ در مو چو يكي زنگي ديوانه ي مست،
راست چونان دكلي بر توفان زده ناو
ميكشم سر به فراز
ميبرم تن به نشيب!
ميروم خسته و درمانه به آغوش شكست،
كو، چه شد سايه ي آن كهنه درخت؟
بانگ آن مردم شادان و دلير؟
چه شد آن باروي سخت؟
چه شد آن بازوي بخت؟
چه در افتاده در اين بيشه ي آتش زده؟.... شير
رفت و اين روبهكان جاي گرفتند به تخت!
همه مرگ است به هر جا نگرم، مرگ اميد!
تيرگي بر سر هر تيرگي افكنده پلاس،
درد بر درد و هوس بر هوس افتاده خموش!
آه! اين ناله ز كيست؟
بانگ شير است كه مي آيد از آن دخمه بگوش!
فريدون توللي