فريدون توللي - در ديار ظلمت

اختري كو كه در اين شام سياه

راه بنمايد و تابد به سرم؟

همدمي كو كه در اين وحشت سرد

سر بگوش آرد و گيرد خبرم؟

همه جا شب، همه جا شب

همه جا درد و غبار

همه جا نعش عزيزان فرومانده به خاك!

نه نشاني ز كسي

نه نسيم نفسي،

نه در اين باديه فرياد،‌نه فرياد رسي!

كاروان مرده،‌جرس مرده،‌هوس مانده ز كار،

باد غران و من استاده در اين سوز و هلاك،

چنگ در مو چو يكي زنگي ديوانه ي مست،

راست چونان دكلي بر توفان زده ناو

ميكشم سر به فراز

ميبرم تن به نشيب!

ميروم خسته و درمانه به آغوش شكست،

كو، چه شد سايه ي آن كهنه درخت؟

بانگ آن مردم شادان و دلير؟

چه شد آن باروي سخت؟

چه شد آن بازوي بخت؟

چه در افتاده در اين بيشه ي آتش زده؟.... شير

رفت و اين روبهكان جاي گرفتند به تخت!

همه مرگ است به هر جا نگرم، مرگ اميد!

تيرگي بر سر هر تيرگي افكنده پلاس،

درد بر درد و هوس بر هوس افتاده خموش!

آه! اين ناله ز كيست؟

بانگ شير است كه مي آيد از آن دخمه بگوش!

فريدون توللي