آزار ... هوشنگ ابتهاج

آزار

دختری خوابیده در مهتاب 
چون گل نیلوفری بر آب 
خواب می بیند 
 خواب می بنید که بیمار است دلدارش
وین سیه رویا شکیب از چشم بیمارش
 باز می چیند 
 می نشیند خسته دل در دامن مهتاب 
چون شکسته بادبان زورقی بر آب 
می کند اندیشه با خود 
 از چه کوشیدم به آزارش ؟
 وز پشیمانی سرکشی گرم 
 می درخشد در نگاه چشم بیدارش
 روز دیگر 
 باز چون دلداده می ماند به راه او 
روی می تابد ز دیدارش 
 می گریزد از نگاه او 
 باز می کوشد به آزارش