پردگی ... هوشنگ ابتهاج

پردگی

جنگل سرسبز در حریق خزان سوخت 
 خیره بر او چشم خون گرفته خورشید 
 دامن دشت از غبار سوخته پر شد 
 مرغ شب از آشیانه پر زد و نالید 
جنگل آتش گرفته از نفس افتاد 
و آن همه رنگ و ترانه گشت فراموش
ابر سیه خیمه زد گرفته و سنگین 
بر سر ویرانه های جنگل خاموش
اما شب ها که جز ستاره کسی نیست 
 زمزمه ای در میان جنگل خفته ست 
خاک نفس می کشد هنوز تو گویی
 در نفسش بوی باغ های شکفته ست 
سینه این خاک خشک سوخته حاصل 
بستر بس جویبارهای روان است 
 در دل گسترده اش چو ابر گرانبار 
 اشک زلال هزار چشمه نهان است 
 پر ز عطش ریشه های زنده سرکش
چنگ فرو می برند در جگر خاک 
قلب زمین می زند ز جنبش رستن 
با تپش پر شتاب خون طربنک 
در دل هر دانه ای ز شوق شکفتن 
رقص دلاویز ناز می شود آغاز 
گویی در باغ آفتابی جانش
آمده ناگه هزار مرغ به پرواز 
راه گشایان بذرهایی نهانی
 گر شده از زیر سنگ ره بگشایند 
نازک جانان سبزپوش بهاری
رقصان رقصان ز خاک و خاره برایند 
جوشش آن رنگ و بو که در تن ساقه ست 
تا نشود گل ز کار باز نماند 
شیره خورشید در رگش به تکاپوست
تا که چو رنگین کمان شکوفه فشاند 
اینک ای باغبان شکوه شکفتن 
 ساقه جوانه زد و جوانه ترک خورد 
 شاخه خشکی که در تمام زمستان 
 زندگیش را نهفته داشت گل آورد