سنگ و آئينه
- توضیحات
- دسته: فريدون مشيري
- بازدید: 459
سر گشته اي به ساحل دريا
نزديك يك صدف
سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !
گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او
چيزي نهفته بود، كه مي گفت
از سنگ بهتر است !
جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر
از سنگ مي دميد !
انگار
دل بود ! مي تپيد !
اما چراغ آينه اش در غبار بود !
دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود
خود را به او نمود
آئينه نيز روي خوش آشنا بديد
با صدا اميد، ديده در او بست
صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد
در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد
سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !
آئينه را شكست !