آینه - نینا گلستانی
- توضیحات
- دسته: داستان کوتاه
- بازدید: 587
غروب بود که مامان و بابای سعید اومدن بابا گفت که می خوام طلاق بگیرم . هردوشون راضی بودن .مامانش گفت باید زودتر این کارو می کردی وقتی که بچه نبود . هر کی ندونه دیگه من که می دونم تو چی کشیدی. بابا یه نگاهی به من انداخت و بعد رو کرد به بابا ی سعید و گفن: خدا شاهد که من هزار بار بهش گفتم این ازدواج درست نیست می دونی بهم چی می گفت؟ من عاشق همین بی خیالی های سعیدم. مرده شورببره اون بی خیالی رو.
بابای سعید گفت کاری هست که شده باید به فکر چاره بود.
دو روز گذشت. سعید اومد. از دیدن بچه زیاد تعجب نکرد حرفی هم نزد. حتی بچه رو بغل همنکرد فقط گفت اسمش چیه؟ آینه
نیشخند زد و گفت خوب! دوست داشتم بیشتر بمونه ولی گفت کار دارم خیلی حرف داشتم بهش بزنم ولی جرأت نکردم تا چند ساعت بعد از اینکه سعید رفت بوی عطرش تو خونه مونده بود.
شب مامان سعید منو دعوت کرد خونشون. ساحل گفت سعید و دیدم. الان رفته شمال . ماجرای طلاق و گفتم گفت از شمال که برگرده میاد که برین داد گاه.
دلم می خواست بپرسم تعجب نکرد ؟ نگفت نه؟ نگفت من رویا رو هنوز دوست دارم؟ ساحل یک نگاهی به من و آینه انداخت گفت خیلی راحت قبول کرد . بغض گلومو گرفته بود . جلوی اشکامو گرفتم ولی، باز یکی شون روی صورتم سر خورد و افتاد گوشه ی لبم.
مامان سعید گفت به خدا راحت میشی، تازه می فهمی زندگی یعنی چه!
دیر وقت بود که رفتم خونه. نصفه های شب تلفن زنگ زد . گوشی رو برداشتم . صدای ساحل بود گفت . بیا بیمارستان الزهرا! سعید تصادف کرده.
توی راهرو صدای گریه مامانش و ساحل می اومد. مامانش به طرفم حمله ور شد و گفت همش از نفرین های تو بود که پسرم این بلا سرش اومده همش... گریه نذاشت حرفشو ادامه بده.
سعید صدام زد رویا ویلچرو بیار می خوام برم دستشوئی آینه رو از روی ویلچر بلند کردم.
نینا گلستانی
نظرات (0)