هزاران اسب سپيد ...
- توضیحات
- دسته: فريدون مشيري
- بازدید: 562
به سنگ ساحل مغرب شكست زورق مهر
پرندگان هراسان، به پرس و جورفتند
هزار نيزه زرين به قلب آب شكست
فضاي دريا يكسره به خون و شعله نشست
به ماهيان خبر غرق آفتاب رسيد
نفس زنان به تماشاي حال او رفتند !
ز ره درآمد باد
به هم بر آمد موج
درون دريا آشفت ناگهان، گفتي
هزاران اسب سپيد از هزار سوي افق
رها شدند و چو باد از هزار سو رفتند !
نه تخته پاره زرين، كه جان شيرين بود؛
در آن هياهوي هول آفرين رها بر آب !
هزار روح پريشان به هر تلاطم موج
بر آمدند و به گرداب فرو رفتند !
لهيب سرخ به جنگل گرفت و جاري شد
نواگران چمن از نوا فرو ماندند
شب آفرينان بر شهر سايه افكندند
سحر پرستان، فرياد در گلو، رفتند !