جان گرفته
- توضیحات
- دسته: نيما يوشيج
- بازدید: 409
از هجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب:
مرده اي را جان به رگ ها ريخت،
پا شد از جا در ميان سايه و روشن،
بانگ زد بر من: مرا پنداشتي مرده
و به خاك روزهاي رفته بسپرده ؟
ليك پندار تو بيهوده است:
پيكر من مرگ را از خويش مي راند .
سرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده است .
من به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازم .
شادي ات را با عذاب آلوده مي سازم .
با خيالت مي دهد پيوند تصويري
كه قرارت را كند در رنگ خود نابود .
درد را با لذت آميزد،
در تپش هايت فرو ريزد .
نقش هاي رفته را باز آورد با خود غبار آلود .
***
مرده لب بر بسته بود .
چشم مي لغزيد بر يك طرح شوم .
مي تراويد از تن من درد .
نغمه مي آورد بر مغزم هجوم .