داستايفسكي
- توضیحات
- دسته: نامدارن خارجی
- بازدید: 438
داستايفسكي تنها كسي است كه از مبحث روانشناسي چيزي به من آموخته است.
«نيچه»
فئودور ميخائيلوويچ داستايوسكي در 30 اكتبر 1821 در يكي از بيمارستانهاي حومه شهر مسكو متولد شد. پدرش پزشكي نظامي بود كه در آن بيمارستان كار ميكرد. وي آدم سختگيري بود كه خود را نه تنها از تجمل، بلكه از آسايش هم محروم كرده بود تا بتواند فرزندانش را خوب تربيت كند.
او به آنها از همان نخستين سالهاي زندگي آموزش داده بود كه بايد خود را به سختي و بدبختي عادت دهند تا براي مقابله با موانع و مشكلات زندگي آماده شوند.
افراد خانواده، در دو يا سه اتاق بيمارستان كه در ضمن، منزل دكتر نيز بود، زندگي ميكردند. آنها اجازه نداشتند تنها بيرون بروند و نه تنها پول توجيبي نميگرفتند كه دوست و رفيقي هم نداشتند.
اين حوادث دوران كودكي چنان اثر پايداري در روح فئودور برجا گذارد كه او هرگز نتوانست سختيهاي آن دوره را به طور كامل فراموش كند.
فئودور برادر بزرگتري به نام «ميخائيل» داشت كه بعدها به انتشار دو مجله اقدام نمود. فئودور از همان اوان كودكي عليل و كم خون بود و گاهي غش ميكرد. وقتي پا به سن گذاشت، اغلب دچار حملات صرع ميشد.
با اين حال در شانزده سالگي با برادر خود براي تكميل تحصيلات از مسكو به پترزبورگ رفت و وارد مدرسه مهندسي نظام شد. در طول تحصيل از شاگردان خوب به شمار ميآمد. او نه تنها به رياضيات و فنون مهندسي دلبستگي كامل داشت، بلكه به آثار «بالزاك»، «ويكتور هوگو» و «هوفمان» نيز عشق ميورزيد.
در هفده سالگي يعني در سال 1839 واقعه ناگواري در زندگي او رخ داد كه بر حوادث دردناك گذشته افزود و اثر ناخوشايندي بر روح او از خود برجا گذارد. ماجرا از اين قرار بود كه مادرش در ملك مختصري كه در شهرستان «تولا» داشت، درگذشت.
پدرش كه از مرگ همسر بسيار متاثر بود و بدخويي ميكرد، به دست يكي از دهقانان كشته شد. پس از اين حادثه، داستايوفسكي دوران تحصيل را به تنگدستي گذراند. در سال 1843 پس از به پايان بردن دوره مدرسه، چون اميد داشت كه بتواند از راه ادبيات زندگي خود را بگذراند، وارد خدمت نظام نشد؛ بلكه با خواندن آثار «شيلر»، «ژرژسان» و «اوژان سو» چشمانش را به سوي جهاني تازه گشود.
علاوه بر اين، به نويسندگان بزرگ روسيه مانند «پوشكين»، «گوگول» و «گريبايدوف» بسيار علاقمند بود. نفوذ سبك اين نويسندگان در آثار وي به خوبي مشهود است. در همين دوران، جوان ديگري كه او هم در زمينه نويسندگي در ابتداي راه بود.
داستايوفسكي را نزد «نكراسف»، اديب و منتقد مشهور روس برد. نكراسف در آن ايام مشغول راهاندازي مجلهاي بود و به دنبال همكاراني ميگشت. داستايوفسكي پس از ملاقات با نكراسف، از رفتار سرد و خشن او خوشش نيامد، ولي نسخه دستنويس نخستين رمانش را روي ميز او گذاشت و بيآن كه چيزي بگويد، از پيش او گريخت.
از آن جا كه بيرون آمد بحدي دچار ياس و اندوه بود كه تا صبح را بيرون از خانه با دوستان خود كه به مطالعه آثار گوگول ميپرداختند، گذراند. سپيده دمان كه به منزل بازگشت، چون خوابش نميبرد، جلوي پنجره ايستاد و به تماشاي خيابان پرداخت.
ناگهان صداي زنگ در او را به خود آورد. پشت در، نكراسف و دوست جوانش را ديد كه به محض ورود به خانه وي را در آغوش گرفتند. نكراسف بعد از رفتن داستايوفسكي نسخه دستنويس رمان او را طي تمام شب خوانده بود و اينك براي تبريك به نزد او آمده بود. فرداي آن روز نكراست دستنويس اين رمان را نزد «بيلينسكي» نويسنده و منتقد آن روز برد و گفت: «مژده ميدهم كه گوگول ديگري ظهور كرده است.»
بيلينسكي با احتياط در جواب گفت: «امروز چنين افرادي مثل قارچ از زمين ميرويند!» اما او هم كتاب را خواند و خواست تا با نويسندهاش آشنا شود. با ديدن او از وي پرسيد: «آقا! خودتان ميدانيد چه كردهايد؟»
اين كتاب كه اين همه مايه شگفتي همگان شد، همان رمان مشهور «مردم تهيدست» (آدمهايي بيچيز) است كه در سال 1846 در مجله نكراسف انتشار يافت. از همين نخستين رمان داستايوفسكي، مهارت او در روانشناسي و تحليل احساسات و درونيات شخصيتها هويداست. داستايوفسكي پس از موفقيت نخستين رمانش، با شوقي وافر به كار نويسندگي پرداخت. وي همواره در نوشتن شتاب داشت كه همين امر يكي از مظاهر نبوغ او به شمار ميآيد.
از اثر دوم او يعني «همزاد» استقبال چنداني به عمل نيامد. هر چند كه اين اثر داستايوفسكي از نظر «ولاديمير نابوكوف» نويسنده و منتقد شهير روسي، بهترين اثر اوست. اما ناگهان در سال 1849 وي را به همراه سي و چهار تن از اعضاي انجمن «پتراشفسكي» دستگير كردند.
او به شركت در توطئههاي جنايتكارانه، استفاده از يك ماشين چاپ خصوصي، پخش نامه بيلينسكي به گوگول –كه پر از بيانات توهينآميز درباره كليساي ارتدكس و قدرت عاليه بود- و تلاش براي توزيع نوشتههاي ضد دولتي متهم شده بود.
مجازات بسيار سخت بود، هشت سال اعمال شاقه در سيبري. اما پيش از قرائت راي دادگاه به محكومان گفتند كه قرار است تيرباران شوند! آنها را با يك پيراهن در برف به محل اعدام بردند و اولين گروه محكومين را به تيرها بستند. در اين لحظه بود كه حكم واقعي را برايشان قرائت كردند.
بخاطر اين عمل، يكي از زندانيان ديوانه شد و تجربه آن روز، زخم عميقي بر روح داستايوفسكي نها. وي هرگز نتوانست از كابوس آن روز روهايي يابد. تزار مدت محكوميت را از هشت سال به چهار سال كاهش داد.
داستايوفسكي مدت چهار سال را در سيبري در كنار جنايتكاران و دزدان گذراند. توصيف اين سالهاي دهشتناك را در رمان مشهور وي به نام «خاطرات خانه مردگان» (1862) ميتوان خواند: «زندان ما در انتهاي دژ و كنار سنگر جاي داشت.
هرگاه از شكافهاي پرچين، به دنياي خارج مينگريستم، جز قسمت كوچكي از آسمان و خاكريزي كه از علفهاي بلند استپ پوشيده شده بود، چيزي نميديدم. شب و روز نگهبانان در آن جا قدم ميزدند و ما به خود ميگفتيم: طي سالياني كه خواهد گذشت،
هر وقت كه از لاي شكافهاي پرچين نگاه كنيم، همواره همين سنگر و همين نگهبانان و همين قطعه آسمان را كه آسمان قلعه نيست، بلكه آسماني ديگر، آسماني دور دستتر و آسماني آزاد است، خواهيم ديد.»
تحمل سختيهاي اين دوران، نيروي روحي و جسمي او را افزايش داد. خود وي در نامهاي نوشته است: «در وجود انسان، ذخيره عظيمي از تحمل و حيات وجود دارد كه تاكنون به عظمت آن پي نبرده بودم. اما اكنون به تجربه آن را دريافتم.»
هنگامي كه دوره زندان به اتمام رسيد، براي تكميل مدت محكوميت، او را مثل يك سرباز ساده به پادگاني در يكي از شهرهاي كوچك سيبري فرستادند. زندگي سختي بود. ولي او همه دردها و رنجها را پذيرفت؛ زيرا به اين نتيجه رسيده بود كه فعاليتهاي آرام او در راه اطلاحات گناه بوده است.
در سال 1856 با شفاعت يكي از همشاگرديهاي قديمي، از سربازي به افسري ارتقا يافت و زندگيش قابل تحملتر شد.
در ضمن، دوستاني نيز پيدا كرد. در سال 1857 با زني به نام «مارياد ميتريونا ايزائهوا» ازدواج كرد. هر دو فقير و بيپول بودند و داستايوفسكي به قدري پول قرض كرده بود كه ديگر نميتوانست از كسي تقاضاي قرض كند. به همين خاطر مجدداً به ادبيات روي آورد؛ البته چون از محكومين سابق بود، براي چاپ و انتشار كتابهايش بايد اجازه ميگرفت و اين كار آساني نبود.
او در زندگي مشترك با همشرش نيز دوران سخت و ناگواري را گذراند. علت اين وضع را طبع بدگمان و خيالپردازيهاي دردناك زنش ميدانست. در اين زمان، داستانهاي مختلفي را آغاز كرد؛ ولي هر بار آنها را نيمه كاره رها ميكرد و مجدداً داستانهاي ديگري را به نگارش در ميآورد. سرانجام، آنچه را كه در اين مدت نوشته بود، بسيار اندك و بيارزش يافت.
در سال 1859، داستايوفسكي بر اثر در خواستهاي خود و با كمك دوستانش موفق شد كه مجدداً به سنپترزبورگ بازگردد و همراه با همسر و ناپسرياش در پايتخت بماند. در اين ايام، به اتفاق برادرش «ميخائيل» يك مجله ادبي تاسيس كردند. نام اين مجله «زمان» بود و داستايوفسكي «خاطرات خانه مردگان» و «آزردگان» را در آن به چاپ رساند. در سال 1862، وي مجله را به ميخائيل سپرد و به اروپاي غربي سفر كرد.
ولي از آن جا خوشش نيامد. يك هفتهاي را كه در فلورانس بود، صرف خواندن رمان «بينوايان» كرد. هنگامي كه به روسيه بازگشت، زنش را مسلول و ناخوش يافت كه مدتي بعد هم در گذشت. چندي پس از آن، ميخائيل برادرش نيز در اثر بيماري در گذشت و بيست و پنج هزار روبل قرض براي او باقي گذارد. داستايوفسكي وظيفه خود ديد كه زندگي بيوه و بچههاي ميخائيل را اداره كند.
داستايوفسكي در اين دوران مدام از ديگران قرض ميكرد تا اين كه در سال 1865 ورشكسته شد. مدتي را با فقر و تنگدستي سپري كرد و در همين احوال كه يك شاهي هم پول نداشت و بيمار و نكبتزده بود، اقدام به نوشتن رمان مشهور خود يعني «جنايات و مكافات» (جنايت و مجازات) نمود. ولي ناگاه يادش آمد كه بايد كتابي را در تاريخ معيني تحويل دهد.
به موجب قرارداد شريرانهاي كه امضا كرده بود، اگر كتاب را در آن تاريخ تحويل نميداد، ناشر حق داشت تا نه سال بعد، هر چه او مينوشت؛ چاپ و منتشر كند و يك روبل هم به او ندهد. شخص خوش فكري به او پيشنهاد كرد كه براي اين كار، تندنويسي را استخدام كند. داستايوفسكي پذيرفت و ظرف بيستوشش روز رماني را كه «قمارباز» نام دارد، به پايان رساند.
اين منشي تندنويس، زني بيست ساله به نام «آنا گريگوريوناسوتيكين» بود كه كارآمد، كاردان، صبور، صادق و وفادار بود و در اوايل سال 1867، داستايوفسكي او را به همسري خود برگزيد. اين دو پس از مدتي با هم روسيه را ترك كردند و داستايوفسكي باز تا گلو در قرض فرو رفت. اين بار وي چهار سال را در خارج از روسيه گذراند. اولين فرزند آنها در ژنو به دنيا آمد و داستايوفسكي سخت شيفته او شد.
اما پس از سه ماه، بچه مرد و داستايوفسكي را دچار اندوه فراوان كرد. «رمان جنايات و مكافات» وي در اين زمان موفقيت بزرگي كسب كرده بود و هم اكنون او سرگرم نوشتن رمان ديگري بنام «ابله» بود. ابله با استقبال روبرو نشد و داستايوفسكي به نوشتن رمان كوتاه ديگري به نام «شوهر ابدي» (شوهر جاودان) پرداخت.
سپس سرگرم نوشتن رمان مفصل خود يعني «جن زدگان» شد. در سال 1871 به همراه خانواده خود به روسيه بازگشت و رمان «جن زدگان» وي با استقبال خوبي روبرو گشت. مدتي بعد، آناي خوب و كاردان خودش يك بنگاه نشر كتاب تاسيس كرد و آثار شوهرش را چنان پرسود منتشر كرد كه داستايوفسكي براي باقيمانده عمر از چنگ فقر و احتياج خلاصي يافت.
داستايوفسكي از آن پس سه كتاب مهم ديگر نوشت؛ بنامهاي: «يادداشتهاي روزانه يك نويسنده»، «جوان خام» و سرانجام «برادران كارامازوف».
وي در سال 1881 در حالي كه مورد احترام بسياري از نويسندگان طراز اول زمان خود بود، بطور ناگهاني در گذشت.
گفتهاند كه «تشييع جنازه وي مظهر يكي از عاليترين احساسات عمومي بود كه در پايتخت روسيه هرگز نظير آن ديده نشده بود!»
داستايوفسكي را به عنوان يكي از پيشگامان رماننويسي نوين به شمار ميآوردند؛ بطوري كه بسياري از رمانهاي مهم اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم از وي مايه و سرچشمه گرفتهاند.
داستايوفسكي استعداد سرشار و قدرت عظيمي در تحليل حالات رواني داشت؛ چنان كه او را نماينده و پيشگوي ياس، بدبيني و پوچگرايي آن دوره (قرن نوزدهم) در ادبيات به شمار ميآورند. وي جنبههاي بيمارگونه و ناهنجار افراد بشر را در آثار خود تشريح و توصيف كرده است. قهرمانان او اغلب مجرم و يا قرباني هستند و گذشته خود را در برابر ديگران اعتراف ميكنند.
در آثار داستايوفسكي به مساله «شيطان» توجه بسيار شده است و ميتوان گفت كه از اين لحاظ به «زرتشت» توجه داشته و به اصل «خير و شر» معتقد بوده است. علاوه بر اين، وي به شدت تحت تاثير كتاب مقدس بود؛ چرا كه وقتي در سيبري به سر ميبرد، به زني برخورد كه به او يك كتاب انجيل هديه داد. انجيل تنها كتابي بود كه در تبعيدگاه اجازه داشت، بخواند.
قرائت و تفكر درباره آن بر داستايوفسكي اثر زيادي گذارد؛ تمام آثاري را كه پس از اين واقعه نوشت، با عقايد انجيل آميخته است. داستايوفسكي واقعگرايي (رئاليسم) را با شرح جزءبهجزء رخدادهاي مبتذل روزمره متفاوت ميدانست و به همين خاطر داستانهاي وي مملو از حوادث هيجانانگيز، عجيب و اسرارآميز هستند.
نظرات (0)